eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام؛ طاعات قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاری‌ها کمک حال این خانواده باشیم. همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔 گزارش خیریه رو در کانال زیر ببینید. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
💕 اوج نفرت💕 با صدای بر خورد قاشق و چنگال به بشقاب بیدار شدم. بوی بد سوختگی که تمام فضای خونه رو پر کرده بود باعث شد یاد غذایی بیافتم که روی گاز گذاشتم و فراموش کردم زیرش رو کم کنم. فوری نشستم به تخت خالی نگاه کردم. ترسیده از جای خالی علیرضا ایستادم و سمت در رفتم با شتاب بازش کردم کل خونه رو با نگاه دنبالش گشتم رو به عمو اقا پر بغض گفتم: _رفت? جدی نگاهم کرد لیوان رو سر سفره گذاشت _نه، سرویسه. نفس راحتی کشیدم. به ظرف های یکبار مصرف غذایی که کنار دست عمو اقا داخل مشما بود نگاه کردم. شرمنده لب زدم. _سوخت? دلخور نگاهم کرد. _بله _ببخشید خوابم رفت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد _یه اب به دست و صورتت بزن بیا بشین _چشم در سرویس باز شد و علیرضا در حالی که استین هاشو که احتمالا برای وضو بالا جمع کرده بود پایین میداد بیرون اومد. فوری لبخند روی لب هام نشست نگاه گزراش روم ثابت موند نگران جلو اومد. _خوبی? با سر تایید کردم _چرا رنگت پریده این حرفش باعث شد تا نگاه عمو اقا هم روی من ثابت بمونه _فکر کردم رفتی ترسیدم. نگران تر از قبل نگاهم کرد دستش رو پشت کمرم گذاشت وسمت سفره هدایت کرد _بشین غذا بخوریم تا بعدا با هم صحبت کنیم. نگرانی اعضا خانوادم رو درک میکردم شرایطم شرایط خوبی نبود واین دلیل محکمی بود برای دلشورشون در رابطه با من. شام رو به زور زیر نگاه عمو اقا خوردم. کم اشتهای میترا هم باعث نشد تا عمو اقا چشم ازم برداره قاشق اخر رو که داخل دهنم گذاشتم عمو اقا گفت: _علی جان. من یه تصمیم گرفتم. باید بهتون بگم چون شما هم دیگه ی از اعضای خانواده ی من هستی. _شما لطف دارید. _قبلا بهت گفتم که این خونه برای نگاره با پول های خودش براش خریدم. شرایط میترا هم یکم خاص شده میترا گونه هاش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت. من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم اما بی خیال نگار هم نمیتونم بشم با اینکه تو برادرشی و میدونم حواست بهش هست ولی بازم دلم شورمیزنه.طبقه ی بالای اینجا خالیه امروز با مالکش صحبت کردم بالا روبه من اجاره بده تا تکلیف نگار مشخص بشه. علیرضا اخم هاش تو هم رفت. _تکلیف چیش اردشیر خان? عمو اقا نگاهش رو به سفره داد ّ_حالا بعدا حرف میزنیم. _تکلیف نگار معلومه اردشیر خان.زندگیش روال عادی و طبیعی داره تا درسش تموم شه. بعد درسش هم خودم کنارش هستم و تکلیفش رو مشخص میکنم. عمو اقا دلخور نگاهش کرد دیگه اخم های علیرضا باز نشد. اگر حضور نداشت مجبور بودم خودم رو تسلیم خواستش کنم.اما الان با وجود علیرضا حق انتخاب دارم . حقی که بیست و یک سال ازش محروم بودم. _در هر صورت من باید بعدا خصوصی باهات صحبت کنم _باشه من در خدمتم ولی حرفم همونه. اصلا دوست ندارم نگار کوچکترین ارتباطی با تهران داشته باشه. حتی اجازه نمیدم برای پیگیری شکایت هم به تهران بیاد. هر دو اخم کردن. دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتن. میترا برای اینکه فضا رو عوض کنه رو به من گفت: _نگار جان اگه دیگه نمیخوری بشقابت رو بده به من ببرم بشورم نا خواسته به خاطر شرایطش لبخندی زدم _نه میترا جون شما برو استراحت کن برای وضعیتتون خوب نیست. خودم میشورم میترا صورتش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت با چشم به علیرضا اشاره کرد سربزیر شد. عمو اقا متعجب نگاهش بین من و میترا جابجا شد. پس میترا بهش نگفته که من میدونم. لبخند ریزی روی لب هاش نشست. تنها کسی که تو این جمع این لحظه نمیخندید علیرضا بود که قصد داشت اجازه نده کسی برای من تصمیم بگیره. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم
کمک هزینه اربعین یه( یا علی )محکم بگیم شروع کنیم❤️ نیت قربت الی الله فرج امام زمان جان فرج تمام آفرینش بویژه مردم غزه سلامتی امام زمان جان سلامتی رهبرعزیزمون امام خامنه ای حفظ الله وتماااام شیعیان وتمام موجوداتی که درراه ظهور تلاش میکنن الهی که خدا مارو ونسل مارو جزء بهترین وموثرترین یاران حضرت قراربدن🤲 باقیات صالحات هممون تاابدیت🌿🤲
کی گفته مذهبیا نمیتونن استایل های شیک و قشنگ داشته باشن؟😐 اونایی تو ناشناس میگفتید پک و ایده برای کار فرهنگی بده، بفرمایید نه تنها ایده دادم بلکه جایی که با قیمت فوق العاده خفن و با کیفیت هم بتونید تهیه کنید در اختیارتون گذاشتم😎💛روزمرگی هاشون ببین☺️ https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5 پاشو بیا گالری هانا‌ماه ببین چه کرررده این دختر😍 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
💕اوج نفرت💕 علیرضا شب کنارم موند و من از این اتفاق راضی بودم. صبح روز بعد به دانشگاه رفتیم. هر دو باهم. چهره علیرضا دوباره جلوی دردانشگاه جدی شد. انگار فضای دانشگاه کلا اخلاقش رو عوض میکنه. کمی اخم هم چاشنی پیشونیش بود. قبل از این که سوار ماشین بشیم بهم گفته بود که توی دانشگاه با هم همقدم نباشیم و دوست نداره کسی از نسبت بین ما باخبر بشه. به سمت ورودی ساختمان اصلی رفت. من هم تو حیاط با چشم دنبال پروانه گشتم همونجای همیشگی روی صندلی نشسته بود و این بار ولی شاد نبودو برام دست تکون نمیداد. متوجه حضورم هم نشد. جلو رفتم و کنارش نشستم. _ سلام خانم با صدام چرخنده نگاهم کرد لبخند روی لبش نشست. _ سلام بغلم کرد و صورتم رو بوسید _چقدر دلم تنگ شده. باید کلی برام حرف بزنی. نفس سنگینی کشیدم _حرفی ندارم پروانه ازم فاصله گرفتم. پروانه اخلاقم رو می‌شناسه. کاملاً درکم کرد. سکوت کرد و دیگه سوالی در رابطه با اتفاقات تهران نپرسید. هرچند که خودم تلفنی جسته گریخته بهش گفته بودم اما کنجکاوی نکرد. ساعت اول کلاس با استاد عباسی بود وارد کلاس شدم و روی صندلی کنار پروانه نشستم چند لحظه بعد استاد عباسی روی صندلیش نشست .نگاه گذرایی بهم انداخت و سرش رو تکون داد و پشت میزش نشست و شروع به حرف زدن کرد. مطمعنم فقط به خاطر حرف هایی که علیرضا بهش زده از کلاس بیرونم نکرد وگرنه دانشجوی که این همه غیبت بکنه رو هیچ استادی نمی پذیره. فکرم ناخواسته سمت تهران می رفت لحظه ای که احمد رضا با بی رحمی تمام مادرش رو انتخاب کرد از جلوی چشم هام دور نمیشه. کلمه بخشیدمش تو سرم مدام اکو میشه و هر بار که پخش میشه بغض تو گلوم چنگ میندازه. اما من باید بپذیرم که واقعاً تموم شده و احمدرضا دیگه تو زندگی من وجود نداره. تا قبل از این که تو شمال ببینمش برای لحظه بخشش لحظه شماری میکردم. دوست داشتم ببخشه و راحت باشم برای خودم زندگی کنم اما چقدر بخشیدنش برام سخت و تلخ بود. دنیا این طوریه . وقتی چیزی رو میخوای نداری وقتی که نمی خوای داری. من احمدرضا دقیقا مصداق این جمله ایم. پروانه کنار گوشم گفت. _برادرت هم اومده لبخندی زدم وبا ذوق گفتم _ برادرمم اومده _ بدبخت شدیم نکنه برگرده سر کلاسش. اروم خندیدم _برنمیگرده. ولی اومده که دوباره توی این دانشگاه اگر قبول کنن درس بده. آخر ترم استاد عوض کردن فایده نداره که استاد تغییر کنه. نفس راحتی کشید. _ وای خدا رو شکر اصلا نمی تونستم با این کابوس کنار بیام. _علیرضا خیلی مهربونه _ برای تو. ولی برای من کابوسه. توی کلاسش حتی اجازه نمی داد حرف بزنم. _راستی چرا تو حیاط ناراحت بودی? نگاهش رو به کتاب داد _خانواده ی ناصری قراره بیان استرس گرفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 صدای استاد عباسی باعث شد تا بهش نگاه کنیم _خانم صولتی بعد از چند روز غیبت های پشت سر هم که من شما رو به واسطه شخصی سر کلاس راه دادم الان کاره عاقلانه ای که وسط کلاس من صحبت می کنید. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ ببخشید شرمنده شدم و تا اخر کلاس دیگه حرف نزدم کلاس تموم شده من هر چی منتظر علیرضا شدم نیومد. باهاش تماس گرفتم و گفت که خودم برم خونه کارهای اداریش رو باید انجام بده. تاکسی گرفتم به خونه برگشتم میترا و عمو آقا توی خونه نبودن نشستم و به روبروم خیره شدم و فکر کردم به اینکه چرا من به اینجا رسیدم. روز‌ها پشت سر هم می گذشت تقریباً عمو آقا وسایل شخصیش رو جمع کرده بود به طبقه بالا برده بودن. میترا هم که دوست داشت وسایل خونش رو عوض بکنه چیزی از وسایل به غیر از وسایل شخصی عمو آقا رو بالا نبرد. خبری از احمدرضا نبود و من با تکیه به دلبستگیم به علیرضا تلاش داشتم تا فراموشش کنم هر چند که موفق نبودم. خوشحالم از اینکه عمو اقا با وجود خونه باغ که دور از شهر بود و راحت میتونست زندگی کنه. به خاطر من ترجیح داده بود طبقه بالا رو اجاره کنه. با اینکه نسبت به من سخت‌گیری‌های زیادی داره اما واقعاً چقدر دوستش دارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 آخرین امتحان ترمم رو دادم و به خونه برگشتم لباسهام رو عوض کردم سه روزی میشه که با علیرضا تنها تو این خونه زندگی می کنم. احساس خوشبخت‌ترین ادم رو دارم قرمه سبزی که صبح گذاشته بودم بوش تمام فضای خونه رو گرفته بود. لباس‌هام رو عوض کردم و منتظر ورود علیرضا شدم خیلی دوستش داشتم دلم می خواست براش سنگ تموم بزارم سالاد شیرازی کنارش درست کردن دوغ محلی که خریده بودم توی پارچ ریختم.و سر میز و فقط منتظر بودم بیاد تا غذاها رو توی دیس بکشم . صدای پیچیدن کلید توی در خبر از ورود برادرم میداد. سمت در رفتم علیرضا کیفی دستش بود و کتش رو روی کیفش انداخته بود _ سلام چه بویی راه انداختی. جلو رفتم و کتش رو ازش گرفتم صدای تلفن همراهش بلند شد به کتش اشاره کرد _گوشیم رو بده گوشی رو از جیب کتش بیرون اوردم و سمتش گرفتم کفشش رو تو جاکفشی گذاشت گوشی رو گرفت لبخندی زد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _سلام عزیزم یکم ترسیدم این کیه که علیرضا عزیزم خطابش میکنه وابستگیم بهش بقدری زیاد شده که عزیزم خطاب کردن مخاطبش باعث حسادتم شد شاید هم ترس از دست دانش باعث این همه اضطرابم شده _نه فدات بشم کار دارم به جان خودت پر محبت نگاهم کرد _اره الان پیشمه _چرا که نه یه لحظه گوشی گوشی رو سمتم گرفت _مادربزرگمه، میخواد باهات حرف بزنه نیم نگاهی به گوشی انداختم و اهسته گفتم: _معذبم دستش رو روی گوشی گذاشت تا صدا اون ور نره _مادربزرگم پدریمه. خاله ی مامان خیلی دوستت داره. _اخه سختمه گوشی رو کنار گوشم گذاشت و کمی اخم کرد به اجبار گوشی رو گرفتم و بی میل گفتم _الو _سلام نیم نگاهی به علیرضا که خیره نگاهم میکرد انداختم و لب زدم _سلام _خوبی ارام جان? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 لب پایینم رو به دندون گرفتم انگار متوجه معذب بودنم شد _من خیلی دوست دارم تو رو ببینم مخصوصا که علی رضا میگه تو شبیه آرزویی. با علیرضا بیا اینجا نفس سنگینی کشیدم _چشم _خیلی ممنونم عزیزم گوشی رو میدی علیرضا _بله. از من خداحافظ گوشی رو سمت علیرضا که دلخور به خاطر سرد صحبت کردنم نگاهم میکرد گرفتم. گرفت و کنار گوشش گذاشت _جانم عزیزم _نه قربونت برم. _چشم حتما _خداحافظ تماس رو قطع کرد _چرا انقدر سرد برخورد کردی _چرا زنگ زده ابروش بالا رفت _یعنی چی? _میخواد که تو برگردی? متوجه حالم شد نفس سنگینی کشید و به دیوار تکیه داد _اره . ولی بهش گفتم که برنمیگردم. گفتم فقط میرم بهش سر میزنم اونم قراره تو رو هم با خودم ببرم. سرم رو پایین انداختم _فکر کردم میخواد بگه برگردی ناراحت بودم سرش رو تکون داد به اشپزخونه نگاه کرد _خیلی گرسنمه امادس? لبخند کمرنگی زدم _امادس ولی صبر کن یه بشقاب غذا ببرم برای میترا بعد بیام بخوریم. جدی نگاهم کرد _اونا خودشون غذا دارن نمیخواد بری بالا سمت اشپزخونه رفتم _میدونم غذا دارن اخه وضعیت میترا جون خاصه _این خاص چیه هی تو اردشیر خان میگید لبخند دندون نمایی زدم _خاص یعنی بارداره نی نی دار... یادم رفت که قول داده بودم تا به علیرضا نگم لبم رو به دندون گرفتم و درمونده لب زدم _وای قرار بود به تو نگم خیلی منطقی نگاهم کرد _چرا نگی? ان شالله مبارک باشه _اخه سنشون بالاست برای اون گفت دوست نداره کسی بفهمه _این چه حرفیه. خدا هر وقت دوست داشته باشه به هر کسی دلش بخواد بچه میده. _من نمیدونم دیگه خودش اونجوری گفت. حالا ببرم یه بشقاب بالا سمتم چرخید _گوش کن نگار تو هیچ وقت تنهایی و بدون اطلاع من بالا نمیری. باشه اصلا انتظار این نوع از سختگیری رو از علیرضا نداشتم با لب های اویزون گفتم _چرا ? _تو با اردشیر خان چه نسبتی داری _خب برادرزادشم _اون بالا خونه ی کیه _عمو اقا _عمو اقا چند تا برادرزاده ی دیگم داره? _به غیر من دو تا... متوجه منظورش شدم. نگران لب زدم _اینجاست? سمت یخچال رفت _دیشب که بود انگار تمام وجودم تو یک لحظه پایین ریخت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌