#پارت333
💕اوج نفرت💕
آخرین امتحان ترمم رو دادم و به خونه برگشتم لباسهام رو عوض کردم
سه روزی میشه که با علیرضا تنها تو این خونه زندگی می کنم. احساس خوشبختترین ادم رو دارم
قرمه سبزی که صبح گذاشته بودم بوش تمام فضای خونه رو گرفته بود.
لباسهام رو عوض کردم و منتظر ورود علیرضا شدم خیلی دوستش داشتم دلم می خواست براش سنگ تموم بزارم سالاد شیرازی کنارش درست کردن دوغ محلی که خریده بودم توی پارچ ریختم.و سر میز و فقط منتظر بودم بیاد تا غذاها رو توی دیس بکشم .
صدای پیچیدن کلید توی در خبر از ورود برادرم میداد. سمت در رفتم علیرضا کیفی دستش بود و کتش رو روی کیفش انداخته بود
_ سلام چه بویی راه انداختی.
جلو رفتم و کتش رو ازش گرفتم
صدای تلفن همراهش بلند شد به کتش اشاره کرد
_گوشیم رو بده
گوشی رو از جیب کتش بیرون اوردم و سمتش گرفتم کفشش رو تو جاکفشی گذاشت گوشی رو گرفت لبخندی زد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت
_سلام عزیزم
یکم ترسیدم این کیه که علیرضا عزیزم خطابش میکنه
وابستگیم بهش بقدری زیاد شده که عزیزم خطاب کردن مخاطبش باعث حسادتم شد شاید هم ترس از دست دانش باعث این همه اضطرابم شده
_نه فدات بشم کار دارم به جان خودت
پر محبت نگاهم کرد
_اره الان پیشمه
_چرا که نه یه لحظه گوشی
گوشی رو سمتم گرفت
_مادربزرگمه، میخواد باهات حرف بزنه
نیم نگاهی به گوشی انداختم و اهسته گفتم:
_معذبم
دستش رو روی گوشی گذاشت تا صدا اون ور نره
_مادربزرگم پدریمه. خاله ی مامان خیلی دوستت داره.
_اخه سختمه
گوشی رو کنار گوشم گذاشت و کمی اخم کرد
به اجبار گوشی رو گرفتم و بی میل گفتم
_الو
_سلام
نیم نگاهی به علیرضا که خیره نگاهم میکرد انداختم و لب زدم
_سلام
_خوبی ارام جان?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
لب پایینم رو به دندون گرفتم انگار متوجه معذب بودنم شد
_من خیلی دوست دارم تو رو ببینم مخصوصا که علی رضا میگه تو شبیه آرزویی. با علیرضا بیا اینجا
نفس سنگینی کشیدم
_چشم
_خیلی ممنونم عزیزم گوشی رو میدی علیرضا
_بله. از من خداحافظ
گوشی رو سمت علیرضا که دلخور به خاطر سرد صحبت کردنم نگاهم میکرد گرفتم.
گرفت و کنار گوشش گذاشت
_جانم عزیزم
_نه قربونت برم.
_چشم حتما
_خداحافظ
تماس رو قطع کرد
_چرا انقدر سرد برخورد کردی
_چرا زنگ زده
ابروش بالا رفت
_یعنی چی?
_میخواد که تو برگردی?
متوجه حالم شد نفس سنگینی کشید و به دیوار تکیه داد
_اره . ولی بهش گفتم که برنمیگردم. گفتم فقط میرم بهش سر میزنم اونم قراره تو رو هم با خودم ببرم.
سرم رو پایین انداختم
_فکر کردم میخواد بگه برگردی ناراحت بودم
سرش رو تکون داد به اشپزخونه نگاه کرد
_خیلی گرسنمه امادس?
لبخند کمرنگی زدم
_امادس ولی صبر کن یه بشقاب غذا ببرم برای میترا بعد بیام بخوریم.
جدی نگاهم کرد
_اونا خودشون غذا دارن نمیخواد بری بالا
سمت اشپزخونه رفتم
_میدونم غذا دارن اخه وضعیت میترا جون خاصه
_این خاص چیه هی تو اردشیر خان میگید
لبخند دندون نمایی زدم
_خاص یعنی بارداره نی نی دار...
یادم رفت که قول داده بودم تا به علیرضا نگم لبم رو به دندون گرفتم و درمونده لب زدم
_وای قرار بود به تو نگم
خیلی منطقی نگاهم کرد
_چرا نگی? ان شالله مبارک باشه
_اخه سنشون بالاست برای اون گفت دوست نداره کسی بفهمه
_این چه حرفیه. خدا هر وقت دوست داشته باشه به هر کسی دلش بخواد بچه میده.
_من نمیدونم دیگه خودش اونجوری گفت. حالا ببرم یه بشقاب بالا
سمتم چرخید
_گوش کن نگار تو هیچ وقت تنهایی و بدون اطلاع من بالا نمیری. باشه
اصلا انتظار این نوع از سختگیری رو از علیرضا نداشتم با لب های اویزون گفتم
_چرا ?
_تو با اردشیر خان چه نسبتی داری
_خب برادرزادشم
_اون بالا خونه ی کیه
_عمو اقا
_عمو اقا چند تا برادرزاده ی دیگم داره?
_به غیر من دو تا...
متوجه منظورش شدم. نگران لب زدم
_اینجاست?
سمت یخچال رفت
_دیشب که بود
انگار تمام وجودم تو یک لحظه پایین ریخت
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕