#پارت
💕اوج نفرت💕
چند هفته ای از رفتن احمدرضا میگذشت. دیگه خبری ازش نبود. علیرضا گوشی و خط جدیدی برام خریده بود. چون شماره ی قبلیم رو احمدرضا داشت ازم خواست تا دیگه روشنش نکنم
ته مونده خواستن احمدرضا رو هم از دلم بیرون کردم.
فردا عقد پروانس و خانواده ی من هم دعوتن. میترا به خاطر شرایطش نمیتونه بیاد عمواقا هم قراره پیشش بمونه. من و علیرضا با هم میریم.
مراسم عقد بعد از محضر تو خونه ی پدری پروانه انجام میگیره.
واقعا از اینکه پروانه به مراد دلش رسیده خوشحالم.
با علیرضا به بازار رفتیم به سلیقه خودش یک دست کت و دامن ابی اسمونی برام خرید.
اسرارش برای خرید بیشتر بی فایده بود
به خونه برگشتیم. طبق معمول علیرضا به اتاق عمو اقا که الان اتاق خودش شده رفت تا کمی بخوابه
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی میترا رو گرفتم
بعد از خوردن چند بوق صدای گرفته و خستش تو گوشی پیچید.
_بله
_سلام میتراجون
_سلام عزیزم.
_میترا جون من فردا میخوام برم عقد پروانه. ارایشگاه خوب نمیشناسم
_چرا ارایشگاه بیا خودم درستت میکنم
نگاهی به در بسته ی اتاق علیرضا انداختم
_اخه هم حال شما مساعد نیست هم علیرضا گفته تنها بالا نیام
_تا حدودی در جریانم. باشه عیب نداره من میام.
_میترا جون نمیخوام مزاحم شما باشم
دلخور گفت:
_نیستی. فقط بگو ساعت چند میخواید برید.
_محضر که نمیریم فکر منم ساعت پنج خوب باشه
_پس من سه میام پایین .
_باشه عزیزم خداحافظ
بعد از خداحافظی کمی خونه رو مرتب کردم شام گذاشتم و به اتاقم برگشتم.روی تخت دراز کشیدم.
تا کی علیرضا کنارم میمونه اگر بخواد برگرده پیش مادربزرگش من دوباره باید با عمواقا زندگی کنم. اگر هم برنگرده الان سی و چهارسالشه بالاخره ازدواج میکنه.
نفس سنگینی کشیدم چشم هام رو بستم
خودم رو تو حیاط خونه ی تهران دیدم. مامان مریم کنار همون درخت نزدیک خونمون با زنی که پشتش به من بود نشسته بود بادیدن خونمون خیلی خوشحال شدم سمت درخت رفتم. مامان مریم با دیدنم لبخند زد به زبان اشاره چیزی به زنی که جلوش نشسته بود گفت. زن چرخید چهرش اشنا بود کمی نگاهش کردم
ارزو. کمی پاهام برای جلو رفتم شل شد دست هاش رو باز کرد با چشم های پر از اشک به اغوشش اشاره کرد. کمی جلو تر رفتم نگاهم به مامان مریم افتاد با لبخند ازم خواست که تو اغوش ارزو برم نا خواسته پا تند کردم و خودم رو تو اغوشش انداختم. محکم به خودش فشارم داد سرش رو توی موهام کرد و عمیق بو کشید . سرم رو از سینش فاصله داد
_چقدر خانومی
اشک رو گونش ریخت.عفت خانم هم بینشون نشسته بود.
نگاهم به مامان مریم افتاد دختری همسن خودم سرش رو روی پاهاش گذاشته بود دست مامان نوازش وار روی موهاش تکون میخورد.
با تکون های شدید دستی چشم باز کردم
علیرضا نگران نگاهم میکرد.
_خوبی?
دستی به صورت خیسم کشیدم
نشستم. به چهره ی ارزو که هم گریه میکرد و هم خوشحال بود فکر کردم.
_خواب میدیدی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم:
_خواب آرز... مامان آرزو
با شعف نگاهم کرد
_خب
خوابم رو کامل براش تعریف کردم لبخند ارومی روی لب هاش نشست.به شوخی گفت:
_اینجوری که تو توی خواب گریه میکردی گفتم حتما کابوس دیدی این که از صد تا رویا هم شیرین تر بود.
ایستاد و سمت در رفت
_نگار تو یه لطفی کن دیگه غذا نذار میزاری رو گاز میای میخوابی .
برگشت سمتم
_خواهر جان گوشت های تو قابلمه هوشمند نیستن که وقتی پختن یا آبشون تموم شد نچسبن به ته قابلمه
فوری ایستادم ترسیده گفتم:
_سوخت?
بلند خندید:
_نسوخت چون من زیرشو خاموش کردم ولی خدا خیرت بده من به همون غذای رستوران راضی ام.
دستی به صورتم کشیدم و از کنارش رد شدم دلخور گفتم:
_خیلی نامردی من فقط دو بار غذام سوخته
اهمیتی به خنده ی قاه قاهش ندادم از اتاق بیرون اومدم
دلخور نبودم ولی دوست داشتم مثل مرجان که خودش رو لوس میکرد کمی خودم رو لوس کنم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮اطلاعیهی مهم #اربعین: پذیرایی از زوار اربعین حسینی آغاز شد!
موکب حضرت قائم(عج) در گلوگاه و مسیر پرتردد زوار قبل از مرزهای خسروی و مهران قرار داره و روزانه میزبان هزاران زائر اربعینی است؛ هزینهی هر وعده پذیرایی از زوار سیدالشهدا(ع) ۵۰ هزار تومانه، شما هم میتونید حداقل میزبان یک یا چند زائر آقا باشید؛ شماره کارت های رسمی مسجد و موکب حضرت قائم(عج) 👇
1⃣
60379918999885822⃣
5041721113328141
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است!
بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح شهدای مقاومت سفرهدار زائران اربعین باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان پاشو و در حد توانت میزبان زوار باش.
گزارش موکب رو داخل کانال
زیر ببینید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از حضرت مادر
هرکس به مراد دل خود شاد به چیزیست
ماییم و غم یار ، خدایا تو گواهی...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
هدایت شده از حضرت مادر
بی انصافیه از شهیدمیلاد بیدی
یاد نکنیم❤️
شب جمعه شهدا را با صلواتی یاد کنیم👌
شهید ایرانی که در لبنان
کنار سید محسن شهید شد.
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمیلادبیدی
#شهیدسیدمحسن
#پارت33
💕اوج نفرت💕
پشت سرم اومد
_حالا برو ببین میشه خورد یا زنگ بزنم رستوران...
صدای تلفن همراهش بلند شد گوشی رو از روی اپن برداشت
_جانم اردشیر خان
_خیلی ممنون.
_درخدمتم
اخم های علیرضا تو هم رفت این یعنی عمو اقا در رابطه با احمدرضا صحبت میکنه.
حواسم رو به کارم دادم اما تمام وجودم گوش شد برای شنیدن حرف های یک طرفه علیرضا. شاید چیزی دستگیرم شد.
_بهشون بگید نه
_این حرف رو چرا چهار ساله با خودتون نگفتید? چهار سال خودش حق انتخاب نداشت چی شده که چند شبه حرف از تصمیم خودش میزنید.
_اب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_گاو نه من شیرده...
_اردشیر خان حرف من همونه
_حرف نگار هم حرف منه
_باشه تشریف بیارید ولی...
لحنش اروم شد
_خواهش میکنم این چه حرفیه. شما حق پدری به گردن نگار دارید. منم قصد جسارت ندارم ولی میدونم ته این درخواست دوباره شکستن دل نگاره. اینو بدونید که این بار ساکت نمیشینم.
_باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد کلافه نگاهم کرد
_متوجه شدی چی میگه?
_احمدرضا میخواد بیاد?
سرش رو به نشونه ی بله تکون داد
_اره. این بار با مادرش.
با شنیدن کلمه ی مادرش دلم پایین ریخت. اتفاقا دوست دارم بیاد اینجا جواب پوزخند تو کلانتریش رو بهش بدم.
_برای چی?
_نمیدونم. اردشیر خان میگه احمدرضا راضیش کرده بیاد شیراز از دل تو بیاره
میدونم حرفی که الان میزنم باعث عصبانیتش میشه ولی باید بگم
_بزار بیان
تیز نگاهم کرد و عصبی گفت
_که چی بشه?
تو چشم هاش خیره شدم
_میخوام بیاد ته مونده حرف های تو دلم رو بهش بزنم
_چی هست این ته مونده حرف دلت
جواب ندادم سعی کرد ارامش به صداش برگرده
_نگار جان اون زندگی برای تو زندگی نمیشه.
_نمیخوام برگردم.
_ته مونده حرف دلت چیه
_از بخشیدن احمدرضا شوکه شدم نتونستم تو کلانتری یه حرف هایی رو به شکوه بگم. بزار بیاد میخوام بهش بگم.
_تو این دیدار تو بیشتر از اون اسیب میبینی
_شاید اسیب ببینم ولی دلم اروم میشه
درمونده نگاهم کرد
_باشه عزیزم. هر چی تو بخوای
صدای در خونه بلند شد رو به علیرضا گفتم
_الان حوصله ی نصیحت ندارم. من میرم اتاقم خودت به عمو اقا بگو فقط نگو هدفم چیه
نفس سنگینی کشید
_باشه. برو
سمت اتاقم پا تند کردم در رو بستم
عمواقا انقدر از خبر موافقتم خوشحال شد که به سرعت بالا رفت تا این خبر رو به احمدرضا هم بده
دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتم تمام مدت به این فکر میکردم که چی باید به شکوه بگم تا اون همه تحقیر رو از ذهنم خالی کنه.
صبح علیرضا به دانشگاه رفت. نزدیک های ظهر بود که میترا پایین اومد. شروع به کارکردن روی موهام کرد روبروی اینه نشسته بودم و به چهره ی رنگ و رو رفتش نگاه میکردم.
_کی به دنیا میاد.
لبخند دندون نمایی زد
_شهریور
_پس چیزی نمونده
_اره ولی خیلی اذیت میشم. سنم بالاست.
_کجا بالاست به این جونی.
_تو لطف داری ولی دکترا یه چی میدونن که میگن بارداری زیر سی و پنج سال باشه. انقدر ازم ازمایش گرفتن که بچه مشکل نداشته باشه
_من جای شما بودم ازمایش نمیدادم. این بچه یه معجزس. مگه میشه مشکل داشته باشه.
_اردشیر هم همین رو گفت ولی دکتر انقدرگفت که رضایت داد.
یه دسته مو از بالای ابروم برداشت و شروع به بافتن کرد
_نگار
_جانم
_اردشیر به خاطر بارداریم نمیزاره زیاد متوجه کارهای تو بشم. ولی دیشب با یه خوشحالی خاصی زنگ زد تهران گفت که تو رضایت دادی فهمیدم چی شده. واقعا میخوای برگردی?
_نه
_پس چی میگفت
از تو اینه به چشم هاش که سوالی نگاهم میکرد نگاه کردم
_گفتم بیان نگفتم که قراره برگردم
نفس راحتی کشید
_دیشب تا حالا استرس دارم که چرا قبول کردی. با خودم میگفتم نگار قبول کرد علیرضا چرا گذاشت
موهای بافتی که دور سرم چرخونده بود رو با گیره محکم کرد
_موهات تموم شد. این مدل مو خیلی بهت میاد.
_دستتون درد نکنه
_بلند شو صندلیت رو بکش عقب ارایشت هم بکنم
ایستادم
_نه ارایش نمیخواد. خودم اونجا یکم ارایش میکنم.
روی صندلی نشست و کمی کمرش رو صاف کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)