#پارت33
💕اوج نفرت💕
_ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که.
_اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام.
چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد.
_الان پس چی میشه به نام زدن.
_هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش.
_تو پسرش رو دیدی?
_نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد.
عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن.
حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا!
_شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام.
صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد.
_اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم.
_چشم.
در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم:
_مگه صدا میره اونور?
اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت:
_پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد.
حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه
به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم.
_ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم.
اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد.
احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت33
💕اوج نفرت💕
پشت سرم اومد
_حالا برو ببین میشه خورد یا زنگ بزنم رستوران...
صدای تلفن همراهش بلند شد گوشی رو از روی اپن برداشت
_جانم اردشیر خان
_خیلی ممنون.
_درخدمتم
اخم های علیرضا تو هم رفت این یعنی عمو اقا در رابطه با احمدرضا صحبت میکنه.
حواسم رو به کارم دادم اما تمام وجودم گوش شد برای شنیدن حرف های یک طرفه علیرضا. شاید چیزی دستگیرم شد.
_بهشون بگید نه
_این حرف رو چرا چهار ساله با خودتون نگفتید? چهار سال خودش حق انتخاب نداشت چی شده که چند شبه حرف از تصمیم خودش میزنید.
_اب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_گاو نه من شیرده...
_اردشیر خان حرف من همونه
_حرف نگار هم حرف منه
_باشه تشریف بیارید ولی...
لحنش اروم شد
_خواهش میکنم این چه حرفیه. شما حق پدری به گردن نگار دارید. منم قصد جسارت ندارم ولی میدونم ته این درخواست دوباره شکستن دل نگاره. اینو بدونید که این بار ساکت نمیشینم.
_باشه فعلا خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد کلافه نگاهم کرد
_متوجه شدی چی میگه?
_احمدرضا میخواد بیاد?
سرش رو به نشونه ی بله تکون داد
_اره. این بار با مادرش.
با شنیدن کلمه ی مادرش دلم پایین ریخت. اتفاقا دوست دارم بیاد اینجا جواب پوزخند تو کلانتریش رو بهش بدم.
_برای چی?
_نمیدونم. اردشیر خان میگه احمدرضا راضیش کرده بیاد شیراز از دل تو بیاره
میدونم حرفی که الان میزنم باعث عصبانیتش میشه ولی باید بگم
_بزار بیان
تیز نگاهم کرد و عصبی گفت
_که چی بشه?
تو چشم هاش خیره شدم
_میخوام بیاد ته مونده حرف های تو دلم رو بهش بزنم
_چی هست این ته مونده حرف دلت
جواب ندادم سعی کرد ارامش به صداش برگرده
_نگار جان اون زندگی برای تو زندگی نمیشه.
_نمیخوام برگردم.
_ته مونده حرف دلت چیه
_از بخشیدن احمدرضا شوکه شدم نتونستم تو کلانتری یه حرف هایی رو به شکوه بگم. بزار بیاد میخوام بهش بگم.
_تو این دیدار تو بیشتر از اون اسیب میبینی
_شاید اسیب ببینم ولی دلم اروم میشه
درمونده نگاهم کرد
_باشه عزیزم. هر چی تو بخوای
صدای در خونه بلند شد رو به علیرضا گفتم
_الان حوصله ی نصیحت ندارم. من میرم اتاقم خودت به عمو اقا بگو فقط نگو هدفم چیه
نفس سنگینی کشید
_باشه. برو
سمت اتاقم پا تند کردم در رو بستم
عمواقا انقدر از خبر موافقتم خوشحال شد که به سرعت بالا رفت تا این خبر رو به احمدرضا هم بده
دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتم تمام مدت به این فکر میکردم که چی باید به شکوه بگم تا اون همه تحقیر رو از ذهنم خالی کنه.
صبح علیرضا به دانشگاه رفت. نزدیک های ظهر بود که میترا پایین اومد. شروع به کارکردن روی موهام کرد روبروی اینه نشسته بودم و به چهره ی رنگ و رو رفتش نگاه میکردم.
_کی به دنیا میاد.
لبخند دندون نمایی زد
_شهریور
_پس چیزی نمونده
_اره ولی خیلی اذیت میشم. سنم بالاست.
_کجا بالاست به این جونی.
_تو لطف داری ولی دکترا یه چی میدونن که میگن بارداری زیر سی و پنج سال باشه. انقدر ازم ازمایش گرفتن که بچه مشکل نداشته باشه
_من جای شما بودم ازمایش نمیدادم. این بچه یه معجزس. مگه میشه مشکل داشته باشه.
_اردشیر هم همین رو گفت ولی دکتر انقدرگفت که رضایت داد.
یه دسته مو از بالای ابروم برداشت و شروع به بافتن کرد
_نگار
_جانم
_اردشیر به خاطر بارداریم نمیزاره زیاد متوجه کارهای تو بشم. ولی دیشب با یه خوشحالی خاصی زنگ زد تهران گفت که تو رضایت دادی فهمیدم چی شده. واقعا میخوای برگردی?
_نه
_پس چی میگفت
از تو اینه به چشم هاش که سوالی نگاهم میکرد نگاه کردم
_گفتم بیان نگفتم که قراره برگردم
نفس راحتی کشید
_دیشب تا حالا استرس دارم که چرا قبول کردی. با خودم میگفتم نگار قبول کرد علیرضا چرا گذاشت
موهای بافتی که دور سرم چرخونده بود رو با گیره محکم کرد
_موهات تموم شد. این مدل مو خیلی بهت میاد.
_دستتون درد نکنه
_بلند شو صندلیت رو بکش عقب ارایشت هم بکنم
ایستادم
_نه ارایش نمیخواد. خودم اونجا یکم ارایش میکنم.
روی صندلی نشست و کمی کمرش رو صاف کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕