eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دست هام شروع به لرزیدن کردن و سرم گیج رفت بازوم رو گرفت _خوبی? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _چی کار داره اینجا? _دنبال کارهای شکایت از رامینه فکر میکنه اگه رامین رو بگیرن تو خوشحال میشی. _خودش بهت گفت? _نه از حرف های اردشیر خان فهمیدم دیشب تو خواب بودی زنگ زد گفت بیا بالا منم از همه جا بیخبر که کی بالاست رفتم تا دیدمش نموندم به اردشیر خان هم گفتم تا وقتی این اینجاست من بالا نمیام _شنید? _کی? _احمدرضا دلخور نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید _چرا میپرسی? نگاه از نگاهش گرفتم _میخواستم مطمعن شم شنیده بازوم رو رها کرد _نهار رو بکش که حسابی گرسنمه _علیرضا همونطور که میرفت بدون اینکه برگرده دستش رو از پشت بالا اورد _در رابطش یک کلمه هم حرف نمیزنی? _مگه میدونی میخوام چی بگم? چرخید سمتم _بفرمایید? بغض به گلوم فشار اورد سرم رو پایین انداخت کمی چونم لرزید اهمیتی به حالم نداد به سرویس رفت. اون همه ذوق و سلیقم برای نهاری که خیلی زحمتش رو کشیده بودم از بین رفت به سقف نگاه کردم یعنی الان احمدرضا بالاست.پس چرا دیدن من نیومده. نگاه از سقف برداشتم چه فکریه من دارم برای چی باید بیاد من رو ببینه همه چیز بین ما تموم شده. ولی علیرضا گفت قصدش از شکایت از رامین خوشحالیه منه یعنی هنوز بهم فکر میکنه. هر چی هم باشه من نباید بهش فکر کن. سعی کردم خودم رو مشغول چیدن میز کنم تا بهش فکر نکنم ولی بی فایده بود روی صندلی نشستم و شروع به جویدن لب پایینم کردم. علی رضا وارد اشپزخونه شد و پشت میز نشست _به به ببین چی کار کرده. نگار دستپختت عالیه لبخند بی جونی زدم که گفت _اگه میخوای یه بشقاب بکش ببرم بالا _نه نفس سنگینی کشید شروع به خوردن کرد اشتهام به غذا رو از دست دادم نتونستم بخورم. بعد از شستن ظرف ها خواستم به اتاق برم که صدای علیرضا باعث شد تا سمتش بچرخم _بیا بشین کارت دارم. روبروش نشستم _تو هنوز احمدرضا رو دوست داری? اصلا منتظر این سوال نبودم. چشم هام رو بستم و ناخواسته به حیاط خونه ی تهران رفتم "بخشیدم" چرا باید دوستش داشته باشم تو چشم هاش ذل زدم _نه _مطمعنی? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _پس چرا از وقتی فهمیدی بالاست بهم ریختی? سرم رو پایین انداختم. _منطق میگه با بعضی از حس ها باید جنگید و نباید بهشون اجازه ی رشد داد. شاید دارم با خودم میجنگم. ولی در هر صورت برنده ی این جنگ همون نه محکمیه که چند لحظه پیش گفتم. ایستاد _پس میرم بالا تا با اردشیر خان اتمام حجت کنم. نگران گفتم _چی میخوای بهش بگی? _نگار من خودم اینجا خونه دارم همین الان میتونیم بریم اونجا ولی به احترام حرف اردشیر خان تو این خونه موندم. کاری به علاقش به احمدرضا ندارم اما اگه رفت و امدش به این خونه بخواد با هدف و نیت باشه یک ثانیه هم اجازه نمیدم اینجا بمونی. سمت در رفت دستش به دستگیره در نرسیده بود که چرخید سمتم و محکم گفت: _تو نمیای. کمی نگاهم کرد و رفت کاری که ازم خواسته بود خیلی سخت بود نتونستم طاقت بیارم چند لحظه بعد از رفتنش در رو باز کردم و سمت پله ها رفتم به سرعت و یکی درمیون پله هارو پشت سر گذاشتم و از در راهروی نیمه باز راه پله به علیرضا که دست هاش رو تو جیبش کرده بود و پشت به در خونه ی عمو اقا ایستاده بود نگاه کردم. با باز شدن در خونه نگاهم سمت در رفت عمو اقا گفت: _جانم علی جان. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی می‌کنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔 کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏 آیدی ارسال رسید های واریزی: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از دُرنـجف
اهل دنیا را خیال مرگ حتی می‌کشد عاشقان با مرگ اما زنده‌تر خواهند شد... 💔
دوستان برای کمک هزینه سفر کربلا به نیت اهل بیت و شهدا و امواتتون هر مبلغی که میتونید واریز بزنید بتونیم امسال هم عزیزانی رو راهی کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 دلخور نگاهش کرد _هنوز اینجاست? عمو اقا نیم نگاهی به داخل خونه انداخت و اومد بیرون و در رو بست. _اره، اینجاست. _اردشیر خان من اگه قبول کردم اینجا بمونیم به خاطر احترامیه که خیلی زیاد براتون قائلم. وگرنه من همین الان میتونم نگار رو ببرم خونه ی خودم. _من که نمیتونم بهش بگم اینجا نیاد. _منم نمیگم نیاد. خونه ی عموشه بیاد ولی سرک نکشه، پیغام نده، دنبال خوشحال کردنشم نباشه _چرا نمیزاری اشتی کنن? علیرضا عصبی تر از قبل گفت: _یعنی به نظر شما هنوز جا داره که اذیتش کنه. جنس نگار رو از چی فرض کردید? فولاد? نگار یه دختر بچس که از اول نوجونی از سر نادونی درگیر یه زندگیه که خیلی براش گرون تموم شده. چهار سال عذاب کشیده که شمام توش بی تقصیر نبودید. دیگه نمیخوام اشک رو تو چشم هاش ببینم. دورو بر نگار بچرخه میبرش آلمان اون وقت شما هم دیگه نمیبیندش. بهتره از طرفداری کردن ازش دست بردارید. _من طرفدار هیچکس نیستم. شاید به قول تو مقصر هم باشم ولی به جدایی نباید دامن زد. _من دامن نزدم که الان دارم میسوزم. نگاه نگار از اول رو احمدرضا نه نبود منم سکوت کردم. وگرنه من ادمی نبودم که بزارم خوب وابستش کنه بعد تو جمع جلو اون همه ادم یه جوری دلش رو بشکنه که هیچ جوره نتونم درستش کنم. شکستن قلب یک اصطلاحه ولی من این اتفاق رو تو چشم های نگار میبینم. نفس سنگینی کشید و ادمه داد _بهش بگید بره عمو اقا سرش رو پایین انداخت. چقدر خوبه که این روز ها علیرضا رو دارم اشک روی گونم رو پاک کردم. اروم پله ها رو پایین رفتم وارد خونه شدم. کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم. حق با علیرضاست ولی اون روز فقط دلم نشکست. روحم، جسمم، احساسم علاقم، باورم نابود شد. گرمی اشک رو دوباره توی چشم هام احساس کردم. صدای بسته شدن در باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم و تو چشم های از عصبانیت قرمزش نگاه کنم. کنارم نشست دستم رو از دور زانوهام باز کرد و با التماس لب زد _اینجوری نشین. تو چشم هاش ذل زدم بدون پلک زدن اشکم پایین ریخت. نگاهش با اشکم پایین اومد. _تو به حرف من گوش کن من دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری اشکت رو دربیاره. _من و از اینجا نبر. دستش رو جلو اورد و اشکم رو پاک کرد _نمیبرم تا وقتی که خودت بگی. بلند شو بریم بیرون سرم رو بالا دادم _حوصله ندارم. _قرار شد به حرفم گوش کنی. لبخند بی جونی زدم _چشم. لبخند رضایت بخشی زد و ایستاد لباسم رو عوض کردم و همراهش شدم. سعی میکرد خودش رو اروم نشون بده کنار خیابون ماشینش رو پارک کرد و چرخید سمتم _نگار از امروز از این لحظه همه چیز رو که تا الان بهش فکر میکردی بزار کنار. دلم میخواد یه زندگی جدید رو شروع کنی و گذشته رو کامل فراموش کنی. میدونم فراموش کردنش سخته ولی باید تمام تلاشت رو بکنی. سرم رو پایین انداختم و لب زدم _باشه. دستم رو گرفت _منم کمکت میکنم. لبخند زدم و به چشم هاش خیره شدم _مطمعنم. ماشین رو روشن کرد بعد از چند ساعت گشت و گزار به خونه برگشتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی می‌کنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔 کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏 آیدی ارسال رسید های واریزی: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از  حضرت مادر
" و إنه لجهاد، نصر أو استشهاد... " جهاد، پیروزی یا شهادت است💔