#پارت353
💕اوج نفرت💕
لباس هام رو عوض کردم رو به روی علیرضا که روی مبل دراز کشیده بود ایستادم
_گفت نهار بریم بالا
سرش رو کمی بالا اورد و پرسید
_کی بالاست?
شونه ای بالا دادم
_گفت که رفتن.
پاهاش رو از روی مبل پایین گذاشت و نشست
_صبر کن من اول برم بالا بعد میام با هم میریم
علت حساسیتش رو فهمیدم چشمی گفتم و نشستم و منتظرش موندم
تنهاییم بعد از چند دقیقه تموم شد. بالاخره برگشت
_بلند شو بریم
_نبود?
_نه. اردشیر خان فهمید برا چی رفتن بالا یکم دلخور شد.
روبروش ایستادم
_این حمایت هات باعث میشه به زندگی دلگرم بشم
لبخند زد و با سر به در اشاره کرد
_بوی غذا و سالاد بالا رو براشته بود زود بریم که حسابی گرسنه شدم
هر چی منتظر اسانسور،شدیم نیومد و مجبور شدیم از پله ها بالا بریم. در خونه باز بود وارد خونه ی رنگاوارنگ میترا و عمو اقا شدیم. دیدن شیشه و پوشکی که تازه خریده بودن باعث شد تا بعد از سه روز لبخند روی لب هام ظاهر بشه
میترا جلوی گاز با یه دست چیزی رو هم میزد و با دست دیگه به کمک گردنش حواسش به گوشی تلفن بود با شخصی با نام ناهید حرف میزد.
نگاه عمو اقا رنگ دلخوری داشت
ولی تلاش داشت تا پنهانش کنه با روی خوش به استقبالمون اومد بعد از سلام و احوال پرسی وارد جمع دو نفره ی مردنشون نشدم و به اشپزخونه رفتم.
میترا گوشی رو روی کابینت گذاشت
_سلام میترا جون
چرخید سمتم
_سلام عزیز دلم.
حلو اومد دست هاش رو باز کرد تو اغوشش رفتم و صورتش رو بوسیدم. پنهانی دستم رو روی شکمش گذاشتم و اروم لب زدم:
_حال داداش من چطوره?
میترا لبش رو به دندون گرفت و به علیرضا که گرم صحبت با عمو اقا بود نگاه کرد و لب زد
_خوبه.
_خدا رو شکر
تو چشم هام نگاه کرد
_تو خوبی?
صندلی سفید وسط اشپزخونه رو که دور میز گردش بود بیرون کشیدم روش نشستم.
_خوبم نباشم خوب میشم تجربه ثابت کرده.
با رضایت نگاهم کرد
_افرین اینجوری فکر کنی اذیت نمیشی.راستی مهمون های اون روزتون کیا بودن که اردشیر شاکی شده بود.
نیم نگاهی به علیرض انداختم
_دوست علیرضا و برادرش
متوجه منظور نگاه معنی دارش نشدم.
_میدونی عده چیه?
_بله
_حواست هست باید نگه داری?
_بهش فکر کردم ولی ما که چهار ساله دور بودیم دیگه چه عده ای
_اگر سالها هم دور باشید بازم بعد از جدایی باید عده نگه داری. خطبه یه حرمتی داره
_من که دیگه قصد ازدواج ندارم حالا چه سه ماه و ده روز چه سه سال و ده ماه
لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست ابرو هاش رو بالا داد نگاهش رو ازم گرفت.
خیره نگاهش کردم که یاد نگاه های معنی داره امین برادر استاد عباسی افتادم
شب قبلش علیرضا حرف از خاستگار میزد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم
اگرم۵۰زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم
یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا
تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
#پارت356
💕اوج نفرت💕
نکنه همین امین کسی که حرف من رو به علیرضا زده.
اخم هام تو هم رفت
ولی اون که دفعه ی اولش بود من رو میدید. شاید استاد عباسی این پیشنهاد رو داده.
دلخور به علیرضا که اصلا حواسش به من نبود نگاه کردم.
نهار خوشمزه ی میترا رو در سکوت خوردیم. علیرضا با نگاهش از دلخوریم سوال میپرسید ولی من نمیتونستم جوابش رو بدم.
حال روز میترا رو بهونه کردم و بعد از شستن ظرف ها به پایین برگشتیم
به محض ورودمون دلخور به علیرضا گفتم
_اون خاستگار هایی که ازشون حرف میزدی کیا بودن?
خونسرد به اپن تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد
_الان من جرم مرتکب شدم یا خاستگارهات
_خیره نگاهش کردم
_یکیشون برادر امیده یکیشونم پسر مش رحمت
یک لحظه سرم گیج رفت چشم هام رو بستم و دوباره بازشون کردم
_تو که میدونستی. چرا وقتی حالم بد شد گفتی اونا بیان
چه عیبی داره هم همدیگر رو دیدید هم...
کلافه حرفش رو قطع کردم
_علیرضا من قصد ازدواج ندارم.
_تا کی?
نگاه حرصیم روش ثابت موند
اونجوری نگاه نکن بگو تا کی? دو سال چهار،سال. چند ساله دیگه میخوای پای یه اشتباه بمونی?
چند سال از عمرت هدر رفته.
طلبکار پرسیدم:
_ازدواج کنم هدر نمیرم?
_ازوداج کنی فراموش میکنی غصه نمیخوری.
نگاهم رو ازش گرفتم به جاکفشی تکیه دادم
_کار اشتباهی کردی از اول بهم نگفتی.
_خواستم بگم خودت گفتی مهم نیست.
بحث کردن با علیرضا بی فایده بود. دلم نمیخواست حتی ذره ای ازم دلگیر بشه از طرفی هم حسابی از این کارش عصبی بودم
برای اینکه از ادامه ی بحث جلوگیری کنم به اتاقم رفتم و تلاش کردم تا بخوابم.
روی صندلی نشستم و به پارک بازی که به خاطر گرما زیاد این ساعت از روز خالی بود نگاه کردم.
گذر یک ماهه زمان از اخرین باری که احمدرضا رو دیدم باعث شده تا اطرافیانم حساسیتشون رو نسبت به من از دست بدن.
با وجود علیرضا دیگه خبری از محدودیت ها و سختگیری های عمو اقا نیست
از اینکه میتونم تنهایی بیرون بیام تو پارک بشینم یا تنهایی برم خرید خیلی خوشحالم.
این ازادی رو مدیون علیرضام. اگر حتی یک روز نباشه عمواقا دوباره وضعیتم رو به قبل برمیگردونه.
صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم پروانه کلافه گوشی رو از پهلو ساکت کردم. سماجتش برای ازدواج من با سیاوش واقعا ازار دهندس.
اصلا باورم نمیشه که تهمینه و سیاوش در عرض دو هفته طلاقشون رو گرفته باشن.
دوباره صدای تلفن همراهم بلند شد
کمی به صفحش نگاه کردم.
کاش شماره ی جدیدم رو بهش نمیدادم.
در نهایت تسلیم شدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
ّدلخور جواب داد
_سلام بیمعرفت
نفس سنگینس کشیدم
_باور کن حالم خوب نیست
_یه جواب تلفن چیه که بهونه در میاری!
_ببخشید
_کجایی?
به اطراف نگاه کردم اصلا دلم نمیخواد این خلوت دلنشین با حضور پروانه و حرف هایی که دوستشون ندارم خراب بشه
_پارکم. دیگه دارم میره خونه.
_خیلی دلم برات تنگ شده یه جا قرار بزاریم بیا همدیگرو ببینیم.
_بیا خونمون
_من از استاد میترسم تو بیا خونه ی ما
از حرص لب هام رو بهم فشار دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم
اگرم۵۰زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم
یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا
تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختیهایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️
✅عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونم کربلا : ))) 💔 .