#پارت35
_فعلا خونتون نمیتونم بیام. شرایطم مناسب نیست.
_چرا مگه نگفتی عمو اردشیر دیگه کاریت نداره?
سماجتش واقعا اذیتم میکنه. اما یاد خوبی هایی که بهم کرده میافتم نمیتونم ندید بگیرمش.
_عمو اقا کاریم نداره. ولی خودت تا حدودی علیرضا رو میشناسی
میدونم کار درستی نیست که نرفتنم رو گردن علیرضا بندازم.اما اصلا درست نیست وقتی حرفم تو خونشون هست تنهایی برم اونجا.
_باشه، دیگه چاره ای نیست. من میام. الان که سر ظهره یکم هوا خنک سه میام.
_باشه عزیزم بیا.
_پس فعلا خداحافظ.
نفس عمیقی کشیدم. دوباره به پارک خالی نگاه کردم. با اینکه گرمای حسابی کلافه کننده بود. تما به تنهایی که داشتم میارزید.
تنها چیزی که تو این یک ماه اذیتم کرده خاطراته که از احمدرضا گاه و بیگاه یادم میاد.
خاطرات شیرینی که با یاداوریش درد قلبم رو زیاد میکنه.
ایستادم و سمت حوض وسط پارک رفتم.عادت کردم هر روز اینجا بیام وبرای اردک های که داخل حوضچه ی پارک هستند تکه های نون بندازم.
شاید اینجوری میخوام بعضی خاطرات توی ذهنم زنده بمونن
احمدرضا تو این یک ماه نه سراغی ازم گرفته نه حتی خونه ی عمواقا اومده
این یعنی اون تونسته من رو فراموش کنه
ای کاش من هم میتونستم.
اخرین تکه ی نونی که دستم بود روبرای اردک هاانداختم و سمت صندلی قدم برداشتم.
بلند شدن دوباره ی صدای تلفن همراهم باعث شد تا بایستم و گوشی رو از جیب مانتوم بیرون بیارم.
دیدن شماره ی خونه مثل همیشه لبخند رو به لب هام اورد
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم.
_سلام
شروع به قدم زدن کردم.
_سلام نمیای?
_کارم داری?
_من نه، اردشیر خان پیله کرده دو دقیقه یک بار زنگ میزنه میگه اومد
خندم گرفت:
_تو این رفتارش رو درک میکنی?
_نه. هی میگم جایی نرفته پارکه میگه بسه دیگه بگو بیاد.
_به خودمم زنگ نمیزنه.
_بلند شوبیا دیگه هوا خیلی گرمه مریض میشی
_باشه الان میام
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و ترجیح دادم پیاده تا خونه برم
مسیر رو نیم ساعته طی کردم و وارد ساختمون شدم
پسر مش رحمت بالای سر پدرش که با رنگ و روی پریده روی صندلی نشسته بود ایستاده بود
با دیدن من کمر صاف کردلبخند زد
خیلی وقت بود که مش رحمت رو به خاطر بیماریش ندیده بودم
مسیرم رو به طرفشون کج کردم و روبروشون ایستادم
سلام.کردم پسر مش رحمت جوابم رو داد ولی مش رحمت چشم هاش روریز کرد نگاهم کرد. پسرش خم شد و کنار گوشش گفت:
_نگار خانمه، دختر اردشیر خان
لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد
_سلام دخترم حالت خوبه?
از اینکه من رو نشناخته بود کمی جا خوردم. لبخند گمرنگی زدم
_خیلی ممنون
_ببخشید بابا به خاطر دیابتش چشم هاش خیلی کم میبینن.
غمگین نگاهش کردم
_ان شالله زود تر خوب شن.
مش رحمت دست پسرش رو گرفت
_مهدی جان الان به خودش بگو
خجالت زده سرش رو پایین انداخت
_میگم حالا بابا وقت بسیاره
_چه وقتی دیگه بگو خیال خودت رو راحت کن هی وپیغام نده این و اون. ماشالله نگار خانم خودش عاقله.
به حرف زدن این پدر و پسر نگاه میکردم. رو به پسرش که الان فهمیدم اسمش مهدی هست با اینکه میدونم چی میخواد بگه گفتم:
_چیزی شده?
خجالت زده سرش رو پایین انداخت و لب زد:
_یه چند لحظه اجازه بدید.
کنار گوشش پدرش به ارومی حرفی زد مش رحمت لبخند زد گفت:
_باشه بابا.
دسته های ویلچرش رو از پشت گرفت و سمت خونشون که انتهای راه رو بود برد
بعد از چند لحظه برگشت
دست هاش رو به هم میمالید
روبروم ایستاد و اب دهنش رو قورت داد
_ببخشید معطل شدید. راستش من چند وقت پیش به بابا گفتم شما رو از اردشیر خان برای من...
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید
_خ...خا...خاستگاری کنه. اردشیر خان همون موقع گفتن نه.وقتی فهمیدم برادرتون از خارج برگشته به ایشون گفتم ایشونم فرموندم فعلا عنوان نشه بهتره. دیگه الان بابا گفتن به خودتون بگم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت358
💕اوج نفرت💕
سرم رو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم.
رد کردن این خاستگار کار خودمه.
_اقا مهدی علت رد کردن خاستگاری شما توسط پدر و برادرم، متاهل بودن منه.
متعجب و غمگین نگاهم کرد.
_من متاهلم ولی به دلایلی یه چند سالی جدا زندگی کردم.
با صدای گرفته لب زد
_همون اقایی که چند وقت پیش اومدن اینجا.
یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. به زور گفتم:
_بله
_ببخشید. ولی کاش اردشیر خان دو سال پیش این رو به من میگفتن
با حرفی که زد به فکر رفتم. چرا عمو اقا از اول قطعی بهش جواب نه نداده.
یعنی اونم به این روز ها فکر کرده احتمال میداده که من نخوام با احمدرضا ادامه بدم و جای انتخاب برام گذاشته!
_نگار خانم
خیره نگاهش کردم:
_من ازشون خواسته بودم که کسی چیزی ندونه . ازتون معذرت میخوام با اجازتون.
چرخیدن و مسیر تا اسانسور رو با چشم بسته رفتم
جلوی در اسانسور نیم نگاهی بهش انداختم ناراحت به زمین خیره بود.
بدون معطلی وارد شدم و انگشتم رو روی شماره ی دو صفحه کلید اسانسور فشار دادم.
کمی منتظر موندم در باز شد پام رو بیرون نگذاشته بودم که با صدای عمو اقا سر بلند کردم
_چه عجب راه گم کردی!
چند ثانیه ای خیره تو چشم هاش نگاه کردم
_سلام
چپ چپ نگاهم کرد با سر به در اسانسور اشاره کردم
_رفته بودم پارک.
_چه خبره پارک هر روز هر روز
_هر روز کیه عمو اقا...
_دیروز رفته بودی امروز هم رفتی
در خونه باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود به هر دومون نگاه کرد. رو به من گفت:
ّ_اومدی?
عمو اقا نگاهش رو به علیرضا داد
_علی جان درست نیست این دختر تنها این موقع از روز میره بیرون
علیرضا نگاه معنی داری همراه با لبخند به عمو انداخت و گفت:
_شب که نیست اردشیر خان. نگار هم دختر مورد اعتمادیه.
عمو اقا سرش رو تکون داد از کنار علیرضا وارد خونه شد
نفس راحتی کشیدم و جلو رفتم علی رضا کنار گوشم گفت:
_چه جوری چهار سال باهاش زندگی کردی! دارم به این نتیجه میرسم که ادم گیریه
از حرفش خندم گرفت و لبم رو به دندون گرفتم.
_اروم میشنوه
در رو بستم و روبروش نشستم . عمو اقا برای گفتن حرفی که قصدش رو داشت تردید داشت.
شالم رو از دور گردنم باز کردم روی دسته مبل انداختم به علی رضا که تو اشپزخونه بود نگاه کردم
_چیزی شده عمواقا?
سرش رو بالا داد و تو چشم هام نگاه کرد. نگاهش طولانی شد.
_اگه برای پارک رفتنم ناراحتید خب ببخشید,دیگه تنهایی نمیرم.
کلافه سرش رو تکون داد و ایستاد
_نه عمو جان ناراحتیم برای چیز دیگه ایه.
علی رضا با سینی شربتی که دستش بود بیرون اومد
_عه کجا براتون شربت اوردم!
همون طور که سمت در میرفت از پشت دستش رو بالا اورد و گفت
_خودتون بخورید.
از خونه بیرون رفت.
متعجب و سوالی به همدیگه نگاه کردیم.
_نگران شدم چرا حالش اینجوری بود.
علی رضا نگاهی به سقف انداخت و اخم هاش تو هم رفت
سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم
_چیکار میخوای بکنی?
انگشتم رو روی صفحه کلید تلفن زدم
_زنگ بزنم بالا از میترا بپرسم
جلو اومد گوشی رو از دستم گرفت و سر جاش گذاشت
_خودم الان میرم بالا میپرسم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
28.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نیابت از همه عزیزان قدم برداشته شد
سلام رفقای کانال زینبی ها 🖤
پیام های زیادی مبنی بر قرار ندادن رمان برای ما ارسال کردین لطفا صبور باشید تا خادم کانال زینبی ها از سفر کربلا بیان ان شاءالله به زودی پارت گذاری همانند گذشته صورت میگیرد.
کربلا نرفتن سخت است...
کربلا رفتن سخت تر!!!😭
تا نرفته ای شوق رفتن داری...
تا رفتی شوق مردن داری...😭
#کربلا رفته ها میدانند... 😔💔
💔 #دلم_تنگ_کربلاته_آقا