eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 خواستم برم اتاق که مرجان گفت: _عمو اقا نگار کارتون داره، هر وقت کارتون تموم شد بگید بیاد باهاتون حرف بزنه. ناخواسته نگاهم رفت سمت احمد رضا، از بالای چشم نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. _چند تا برگه ی دیگه رو تنظیم کنم صداتون میکنم. برای پاسخ دادن به عمو اقا سرم رو بالااوردم که نگاهم با نگاه تیز شکوه خانم برخورد کرد. فوری و بدون توجه به شکوه خانم اروم لب زدم. _خیلی ممنون. سمت اتاق رفتم روی کاناپه نشستم مرجان جلوم ایستاد. _چرا انقدر رنگت پرید? سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم کنارم نشست و دستم رو گرفت. _تو چراانقدر خجالتی شدی? یه حرف ساده قراره بزنی. _خجالت نکشیدم، ترسیدم. متعجب پرسید: _از عمو اقا؟ یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. _از آقا. _وای احمد رضا که خیلی مهربونه. _می ترسم اصرارم برای رفتن خونه ی خودمون عصبیش کنه، اصلا نگاهم میکنه دلم میریزه. _تو که قرار نیست با احمد رضا حرف بزنی. اصلا به عمو اقا میگم نگار میخواد خصوصی حرف بزنه باشما. بلند شد مقنعش رو دراورد و روی تخت پرت کرد _بلند شو لباست رو عوض کن الان صدات میکنه، بیخودی هم نترس باید به تو حق انتخاب بدن. حق انتخاب تنها چیزی که برای احمد رضا مهم نیست، لباسم رو عوض کردم و خودم رو مشغول درس خوندن کردم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و بانو خانم اومد داخل، پشت چشمی برای من نازک کرد و رو به مرجان گفت: _اردشیر خان میگن که بیاید. جدایی از اخلاقش لهجه ی غلیظ شمالیش رو خیلی دوست داشتم حرفش رو زد و رفت. رو به مرجان گفتم: _برو بیرون بهشون بگو نگار حرفش رو یادش رفته. بلند شد اومد سمتم. _عه، نمیشه که میفهمن داری الکی میگی. دستم رو گرفت و کشید باعث شد تا بایستم. _خودت داری سختش میکنی. _میام بزار روسری بپوشم. دستم رو رها کرد تنها مانتو روسری که به غیر از روپوش مدرسه اینجا داشتم رو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتیم. خواستم پام رو از اتاق بیرون بزارم که با چهره ی خشک و پر از نفرت شکوه خانم روبرو شدم. مرجان کنار ایستاد شکوه خانم تو چشم هام خیره شد. _یه جوری حرف بزن که امشب اینجا نباشی. من اگه بخوام صدقه بدم ادم زیاد میشناسم، نون اضافم ندارم بدم تو بخوری. تا کی باشه از اون خونه هم بیرونت کنم. تو باید توی جوب بخوابی. چون بی پدر و مادری، چون خدا خواسته که تو بدبخت باشی، حقیر باشی، وگرنه تو هم مثل مرجان تو یه خانواده ی درست و حسابی به دنیا می اومدی. دلم از حرف های سنگینش به درد اومد. _ادمی که خودش حقیره همه رو به چشم حقارت میبینه. من حقارت رو توی پول پرستی میبینم اینکه ادم از هیچی به بالا برسه و زیر دستش رو نبینه حقارته، نه اینکه کسی... با سیلی محکمی که به صورتم خورد سرم چرخید و پیشونیم خورد به چهار چوب در دیگه نتونستم حرف بزنم. مرجان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشم های پر از اشک به چشمهاش خیره شدم. _دفعه ی اخرته جواب من رو میدی. تو توجایگاهی نیستی که نظر داشته باشی حواست رو خوب جمع کن، امادم اون کتکی که سر گلدون بهت زدم رو صد برابر بیشترش رو بهت بزنم. پشت به من کرد و رفت سمت اتاقش و زیر لب گفت: _خوبه ننش لال بوده، زبوتش رو داده بوده به این. در اتاق رو محکم بست مرجان جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و شرمنده گفت: _ببخشید. اشکم رو پاک کردم و سمت اتاق احمد رضا رفتم در زد و وارد شدیم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
_فعلا خونتون نمیتونم بیام. شرایطم مناسب نیست. _چرا مگه نگفتی عمو اردشیر دیگه کاریت نداره? سماجتش واقعا اذیتم میکنه. اما یاد خوبی هایی که بهم کرده میافتم نمیتونم ندید بگیرمش. _عمو اقا کاریم نداره. ولی خودت تا حدودی علیرضا رو میشناسی میدونم کار درستی نیست که نرفتنم رو گردن علیرضا بندازم.اما اصلا درست نیست وقتی حرفم تو خونشون هست تنهایی برم اونجا. _باشه، دیگه چاره ای نیست. من میام. الان که سر ظهره یکم هوا خنک سه میام. _باشه عزیزم بیا. _پس فعلا خداحافظ. نفس عمیقی کشیدم. دوباره به پارک خالی نگاه کردم. با اینکه گرمای حسابی کلافه کننده بود. تما به تنهایی که داشتم میارزید. تنها چیزی که تو این یک ماه اذیتم کرده خاطراته که از احمدرضا گاه و بیگاه یادم میاد. خاطرات شیرینی که با یاداوریش درد قلبم رو زیاد میکنه. ایستادم و سمت حوض وسط پارک رفتم.عادت کردم هر روز اینجا بیام وبرای اردک های که داخل حوضچه ی پارک هستند تکه های نون بندازم. شاید اینجوری میخوام بعضی خاطرات توی ذهنم زنده بمونن احمدرضا تو این یک ماه نه سراغی ازم گرفته نه حتی خونه ی عمواقا اومده این یعنی اون تونسته من رو فراموش کنه ای کاش من هم میتونستم. اخرین تکه ی نونی که دستم بود روبرای اردک هاانداختم و سمت صندلی قدم برداشتم. بلند شدن دوباره ی صدای تلفن همراهم باعث شد تا بایستم و گوشی رو از جیب مانتوم بیرون بیارم. دیدن شماره ی خونه مثل همیشه لبخند رو به لب هام اورد انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. _سلام شروع به قدم زدن کردم. _سلام نمیای? _کارم داری? _من نه، اردشیر خان پیله کرده دو دقیقه یک بار زنگ میزنه میگه اومد خندم گرفت: _تو این رفتارش رو درک میکنی? _نه. هی میگم جایی نرفته پارکه میگه بسه دیگه بگو بیاد. _به خودمم زنگ نمیزنه. _بلند شوبیا دیگه هوا خیلی گرمه مریض میشی _باشه الان میام بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و ترجیح دادم پیاده تا خونه برم مسیر رو نیم ساعته طی کردم و وارد ساختمون شدم پسر مش رحمت بالای سر پدرش که با رنگ و روی پریده روی صندلی نشسته بود ایستاده بود با دیدن من کمر صاف کردلبخند زد خیلی وقت بود که مش رحمت رو به خاطر بیماریش ندیده بودم مسیرم رو به طرفشون کج کردم و روبروشون ایستادم سلام.کردم پسر مش رحمت جوابم رو داد ولی مش رحمت چشم هاش روریز کرد نگاهم کرد. پسرش خم شد و کنار گوشش گفت: _نگار خانمه، دختر اردشیر خان لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد _سلام دخترم حالت خوبه? از اینکه من رو نشناخته بود کمی جا خوردم. لبخند گمرنگی زدم _خیلی ممنون _ببخشید بابا به خاطر دیابتش چشم هاش خیلی کم میبینن. غمگین نگاهش کردم _ان شالله زود تر خوب شن. مش رحمت دست پسرش رو گرفت _مهدی جان الان به خودش بگو خجالت زده سرش رو پایین انداخت _میگم حالا بابا وقت بسیاره _چه وقتی دیگه بگو خیال خودت رو راحت کن هی وپیغام نده این و اون. ماشالله نگار خانم خودش عاقله. به حرف زدن این پدر و پسر نگاه میکردم. رو به پسرش که الان فهمیدم اسمش مهدی هست با اینکه میدونم چی میخواد بگه گفتم: _چیزی شده? خجالت زده سرش رو پایین انداخت و لب زد: _یه چند لحظه اجازه بدید. کنار گوشش پدرش به ارومی حرفی زد مش رحمت لبخند زد گفت: _باشه بابا. دسته های ویلچرش رو از پشت گرفت و سمت خونشون که انتهای راه رو بود برد بعد از چند لحظه برگشت دست هاش رو به هم میمالید روبروم ایستاد و اب دهنش رو قورت داد _ببخشید معطل شدید. راستش من چند وقت پیش به بابا گفتم شما رو از اردشیر خان برای من... سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید _خ...خا...خاستگاری کنه. اردشیر خان همون موقع گفتن نه.وقتی فهمیدم برادرتون از خارج برگشته به ایشون گفتم ایشونم فرموندم فعلا عنوان نشه بهتره. دیگه الان بابا گفتن به خودتون بگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت34 بعد از چند دقیقه به باغ رسیدیم. فریبا و فریده با دیدن ماشین پدرشون به سمت ما اومدند و استقب
پا روی سکوی سنگی آلاچیق گذاشتم. فریده و فریبا مشغول پذیرایی از مامان و دایی بودند. فرزانه یه گوشه با گوشی موبایلش مشغول بود. با دیدن من از جاش بلند شد و احوالپرسی کوتاهی کردیم و دست داد و بلافاصله نشست. با دعوت فریبا کنارش نشستم. فضای آلاچیق رو از نظر گذروندم. سکوی سنگی به ارتفاع حدود نیم متر بالاتر از زمین با چهار ستون آهنی به رنگ چوب که چرخش گلهای پیچک با رنگ های مختلف به دور ستون ها، زیبایی چشمگیری به این فضای کوچک داده بود نرده های چوبی که بین ستونها کشیده شده بود و همینطور سقف چوبی آلاچیق، اینجا رو بیشتر شبیه یک کلبه جنگلی کرده بود. فرش و پشتی های قدیمی که دور تا دور چیده شده بودند هم به زیبایی این مکان کمک می کرد. بعد از چند دقیقه، دامادهای آقا مستوفی و امید هم به جمع ما پیوستند. نزدیک ظهر شده بود و دختر ها مشغول آماده‌سازی وسایل سفره بودند که با صدای بوق ماشین امیر، همه به سمت در باغ نگاه کردند. با حضور امیر و‌مادرش، همه از جا بلند شدیم و ابتدا فخری خانم وارد الاچیق شد و با مامان و دایی و زن دایی خوش و بش کرد. وقتی به من رسید نگاه سنگینی به من انداخت و لبخند مصنوعی روی لبش نقش بست. _خوش اومدی عروس خانم. _ سلام، ممنون، مزاحم شدیم. بدون اینکه جواب دیگه ای به من بده، کنار فرزانه نشست. امیر هم بعد از دست دادن با دایی و خوش آمدگویی به زن دایی، به سمت مامان اومد و طبق معمول خیلی گرم مامان رو تحویل گرفت.با نزدیک شدن امیر، باز هم ضربان قلبم بالا رفته بود. سر بلندم کردم و چهره ی جذاب امیر رو که با لبخند به من نگاه می کرد را روبروی خودم دیدم و برای لحظه نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم. _سلام، خیلی خوش اومدید. _س... سلام _ ببخشید من نتونستم بیام دنبالتون، حال مامان... _بله، آقا پرویز گفتند، انشاالله بلا به دوره. _ انشالله، به هر حال خوش اومدید بفرمایید بشینید _ممنون بعد از اولین مکالمه ای که در طول این چند روز با امیر داشتم، آروم کنار مامان نشستم. امیر هم کنار دایی و پدرش نشست. یک لحظه نگاهم به فخری خانم افتاد که با اخم غلیظی به زمین خیره شده بود.با صدای مامان که جویای احوالش بود، سر بلند کرد و مشغول صحبت کردن با مامان شد. بعداز چند دقیقه، سفره پهن شد و‌مشغول نهار شدیم.