هدایت شده از حضرت مادر
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
#بحار_الانوار
از #صدقهشبوروزجمعه جا نمونید #هزاربرابر #ثواب داره ها
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دࢪدهایٰۍ هست..
ڪھ داࢪویش آمدن شمــٰاست؛
جوابمـٰان ڪردند نمیآیۍ؟!
برگࢪد انتظارِ اهالیِ آسمان
سالروز آغاز امامت آخرین مرد نجات و مایه ی نزول برکات مبارک باد.😍😍🌿
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
#پارت389
_من رو نگاه کن
نگاه کوتاهی به چشم هام انداختن و دوباره نگاهم رو ازش دزدیدم.
_ وضعیت تهران خوب نیست. مرجان ازدواج کرده بارداره ولی جدا شده.
ناراحت پرسیدم
_ چرا?
_ پسره بعد از عقد مرجان رو میبره خونه مادر چند روز نمیزاره بیاد بعد هم خبر میده عروسی نمیگیره . سه ماه بعد مرجان برمیگرده میگه دو ماه از شوهر خبری نیست و هیچ کس هم نمی دونه کجاست. احمدرضا باهاشون حرف نمیزنه. ولی پیگیر کارهای مرجان میشه. یک روز مادر شوهرش زنگ میزنه یه شماره میده.مرجانم میده احمدرضا زنگ میزنن پسره جواب میده. میگه برای زندگی بهتر دیگه برنمی گردم وکالت دادم به برادرم طلاقش رو بده. حال مرجان بد میشه میبرنش بیمارستان، میفهمن بارداره. شکوه میگه سقطش کنه. مرجان قبول نمیکنه. کمتر از یک هفته مرجان رو طلاق می دن. درخواست مهریه مکنه ولی پسره نبوده نمیتونستن کاری بکنند. مالی هم به نامش نبود. تنها کاری که میکنه به خانواده شوهرش نمیگه بارداره. احمدرضا هم درگیره، برای خرید سهم تو از کارخونه بدهکار شده به اردشیر گفته بود به سختی از پس خرج خونه برمی آید.
گفت نصف درآمد شرکت حقوق کارمنداست. نصف دیگشم بابت بدهی شرکت به بانک میره. اندازه یه کارمند براش میمونه. خونشونم استیجاریه. آینده خوبی داره ولی تا بدهیش به بانک تموم بشه یکم بهش سخت میگذره. الان که خرج مرجان و هزینههای بارداری و درمان شکوه هم بهش اضافه شده.
_چه درمانی?
سرش رو پایین انداخت
_خدا خوب جای حق نشسته.
خبر مرگ رامین رو که بهش میگن حالش خراب میشه
متعجب حرفش رو.قطع کردم
_ رامین مگه مرده
_اره اعدامش کردن البته ایران نه.
توی ترکیه یه باند مواد مخدر بزرگ داشته دستگیرش می کنن بعد یه مدت هم اعدام میشه.
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
#پارت390
💕اوج نفرت💕
از اینکه رامین مرده خیلی خوشحالم. خوشحالتر شدم وقتی فهمیدم تو غربت این بلا سرش اومده، نه به خاطر بازی دادنم نه به خاطر ترسوندن و بی ابرو کردنم. بخاطر پدر و مادرم که در حسرت دیدن من موندن.
اما برای مرجان ناراحت شدم اصلا دلم نمی خواست این اتفاق براش بیفته.
با صدای گریه کودک خانه احمدرضا فوری سمتش رفتم. بدون در نظر گرفتن تمایل نداشتنش به خودم بغلش کردم متعجب نگاهم کرد و صورتش را با چشم ورانداز کردم و محکم بوسیدم.
صدای گریش دوباره بلند شد.
_ چرا انقدر محکم بوسش میکن? دردش میاد.
جلو اومد بچه رو ازم بگیره عقب رفتم و اجازه ندادم
_ یک دقیقه صبر کن بزار بچلونمش بعد.
_ اردشیر اگر ببینه چیکار می کنی با بچش بالا اومدنت رو قدغن میکنه.
دلم برای نگاه من ملتمس و معصومش که به میترا داشت سوخت. توی اغوش مادرش گذاشتمش.
صدای تلفنم بلند شد. با دیدن شماره علیرضا یاد ناهید افتادم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
دلخور گفت:
_باز که بالایی
_ اومدم نی نی ببینم تو کجایی?
_ بیا پایین کارت دارم
_باشه. اومدم.
تماس رو قطع کردم رو به میترا گفتم
_ برم بهش بگم
حواسش به شیر دادن به بچه بود.
فقط لبخند زد
ازش خداحافظی کردم و به طبقه پایین رفتن وارد خونه شدن با چشم دنبالش گشتم.
_علیرضا
_ اتاقم
سمت اتاق پاتند کردم. پشت میزش نشسته بود و حواسش به برگه هایی که زیر دستش بودن بود
_ سلام
نیم نگاهی کرد
_سلام آهوی فراری
از حرفش خندم گرفت
_چرا فراری
_ ولت می کنن طبقه بالایی.
دستم رو روی میز گذاشتم
_میترا تنها بود.
با سر به صندلی روبروش اشاره کرد .
_بشین کارت دارم.
_ اتفاقا منم کارت دارم.
_ابروهاش رو بالا داد.
با شیطنت گفتم
_ اول من بگم?
_ اینجوری که تو نگاه می کنی بگو ببینم چی شده
روی صندلی نشستم با ناز نگاهم رو به اطراف دادم
_ بگو دیگه نگار
توی چشم هاش خیره شدم
_می خوام برات زن بگیرم
لبخندی گوشه لبش نشست.
_ همین
_ چیز کمیه? حالا بگو کی هست.
دست به سینه شد و با خونسردی گفت
_ناهید خانم دوست میترا
از اینکه اینقدر زود فهمید وا رفتم.
_ از کجا فهمیدی
جلوی خنده اش رو گرفت
_فهمیدم دیگه
دلخور نگاهش کردم
_بهش فکر هم کردی?
_نه جان نگار
طلبکار گفتم
_ پس از کجا اینقدر زود فهمیدی.
_ چون تنها کسی که مجرده و تو می شناسیش ناهید خانمه
لب هام رو آویزون کردم
_ حالا نظرت چیه?
_ اول باید تکلیف تو رر معلوم کنم بعد به خودم فکر کنم. گفتم بیای بهت بگم امید زنگ زده.
به چشم هاش نگاه کردم و نفس سنگینی کشیدم ادامه داد
_ چی بهشون بگم
سکوتم رو که دید گفت
_ نگار جان، هیچ اجباری نیست. اگر تو بگی نه من ناراحت نمیشم.
به خاطر من جواب مثبت نده. خوشبختی تو هدف منه اگه نتونستی باهاش کنار بیای بگو نه.
شاید این بهترین فرصت ازدواجم باشه.
_ بگو بیان.
لبخند رضایتبخشی روی لب هاش نشست.
_ بیان که چی بشه?
_ باید باهاش حرف بزنم. از من هیچی نمیدونه
معنیدار نگاهم کرد
_علیرضا من نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
_ الان میدونی
_نمیدونم ولی باید بدونه
نفس سنگی کشید وخودکارش رو برداشت.
_میگم آخر هفته بیاد حرف های اخرتون رو بزنید.
با سر حرفش رو تایید کردم.
_عروسی افشار کی هست?
_پنج شنبه
_میگم جمعه بیان
_منم قرار خاستگاری تو رو چهارشنبه بزارم?
کلافه نگاهم کرد
_ گفتم اول تو
_چه ربطی به هم داریم من جدا تو هم جدا. تو چهارشنبه من جمعه.
نگاهش رو به برگه هاش داد.
_ قرار بذارم?
_ نه مثل اینکه بیخیال من نمیشی
_ چقدر ناز داری بابا سی و چهار سالته پیر شدی دیگه
_چند سالشه
_مهمه برات?
_ دوست ندارم اختلاف سنیمون زیاد باشه.
_ نمی دونم می پرسم از میترا
لبخند پر از شیطنتی زدم و نگاهش کردم
_ ولی یادمه یه بار عاشق یه دختر بودی که از خودت سیزده سال کوچکتر بود.
_اون فرق داشت.
تاکیدی گفتم
_ بله، حال شرایطت برای ازدواج همون هایی که به من گفتی
_اونا رو خودم میگم بعش گفتم بپرس چند سالشه. مدرک تحصیلیشم بپرس.الانم بلند شو برو بدون اینکه بوی سوختگی خونه رو برداره غذا بزار، ببینم میتونی یا قراره ابرومون جلوی خانواده ی عباسی بره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝آغاز امامتت مبارک...
🌺مولودی زیبای حاج #مهدی_رسولی بمناسبت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف
📌 #آغاز_ولایت_امام_زمان
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
#پارت391
💕اوج نفرت💕
اینقدر که غذا سوزوندم براش عادی شده. قابلمه رو روی گاز آماده کردم و زیرش رو تا اونجایی که میشد کم کردم. به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم.
نسبت به ازدواج خودم بی اهمیتم ولی برای علیرضا خیلی خوشحالم.
خوشبختی حق مرد خوبی مثل علیرضا هست. چشم هام رو بستم و یاد حرفهای میترا افتادم. دلم برای مرجان میسوزه.
مرجان برای من دوست خوبی بود تمام دوران کودکی رو باهاش گذرونده بودم. هر چند هر وقت گیر میافتاد گناهش رو گردن من مینداخت، ولی روزهای خوب هم داشتیم. پای حرف هاش ننشستم شاید اگر فرصت دفاع کردن بهش میدادم می تونست از خودش دفاع کنه.
الان با یه بچه باید چیکار کنه.میترا گفت که احمدرضا نمیتونه هزینه های دوران بارداریش رو بپردازه. بدنیا بیاد که هزینهاش بیشتر هم میشه. نفس عمیقی کشیدم نتونستم بخوابم روی تخت نشستم.
چی کار می تونم براش بکنم? اصلا باید کاری بکنم یا نه?
باید تلاش کنم تا از فکرم بیرون بره.
سمت کمد رفتم به لباس هام نگاه کردم. برای عروسی پروانه همون لباسی رو میپوشم که برای عقد برادرش پوشیدم.
لازم نیست هر مراسم لباس جدید تهیه کنم.
از اتاق بیرون رفتن به غذا سرزدم . قوطی نمک رو برداشتم قاشق رو پر کردم و سمت قابلمه بردم.دستم خورد به ظرف نمک ونصف نمک داخل قاشق ریخت توی قابلمه الباقیش روی صفحه ی گاز پخش شد.
_ای وای چرا اینجوری شد
به نمک های پخش شده نگاهی کردم و نفس سنگینی کشیدم. کمی از اب غذارو با همون قاشق برداشتم و مزه کردم.
از خوش نمک بودن غذا ابروهام بالا رفت
خدا رو شکر نصفش ریخت رو گاز وگرنه چقدر شور میشد. یاد حرف مادربزرگ علیرضا افتادم. وقتی کمی سوپ داخل یخچال برای علیرضا نگه داشته بود و من حسابی گرسنه بودم. سوپ رو برای من گرم کرد.وقتی کامل خوردمش گفت
_روزی رو روزی خور میخوره ابله اونیه که غم میخوره.
سوالی نگاهش کردم.
_دیشب میخواستم این سوپ رو بدم تو بخوری یادم افتاد علیرضا این سوپ رو خیلی دوست داره برای تو کوکو درست کردم تا اینو بدم بهش. اما این سوپ روزیش نبود. تو باید میخوردی که خوردی.
شاید ربطی نداشته باشه ولی ارسلان همیشه میگفت این دنیا قانون های خودش رو داره هر کی حق خودش رو داره نه میتونی حق بخوری نه میتونی حق رو نا حق کنی اگر بکنی نظم خدا رو بهم ریختی باید چوبش رو بخوری
به نمک های پخش شده دوباره نگاه کردم و اهسته با خنده گفتم
_شما حق این برنج نبودید ریختید بیرون و گرنه شوری غذا هم به کارنامه خراب سوختگی غذاهام اضافه میشد.
فکری به ذهنم رسید. هر کی حق خودش. روزی رو روزی خور میخوره. باید به عمو اقا بگم.
توی چهار چوب اتاق علیرضا ایستادم
_من میرم بالا
_خیر باشه
اگر بهش بگم می خوام چیکار کنم اجازه نمیده برم بالا، شاید مخالفت هم بکنه. لبخند زدم و گفتم
_ میرم تحقیقات ازدواج
خندید و سرش رو تکون دادم
_ برو
از خونه بیرون رفتم منتظر آسانسور نشدم. از اون روزی که احمد رضا رو تو اسانسور دیدم اصلا دلم نمیخواد وقت هایی که تنهام ازش استفاده کنم.
پله ها رو بالا رفتم خدا کنه عموآقا خونه باشه.
در زدم دوباره صدای میترا اومد. یعنی عمواقا خانه نیست. در رو باز کرد و ازم خواست تا ساکت و آروم داخل برم.
_ بازم خوابوندیش?
_بچه باید بخواب دیگه
_ عمو نیومده?
_نه زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میام. الان میخواستم بهت زنگ بزنم بیا بالا، یه سری حرف ها رو یادم رفته بزنم
_در رابطه با چی?
روی مبل نشست
_در رابطه با خواستگارت
_ چی شده?
_چیزی نشده ولی اون شب خواستگاری خواهرش از سر سادگی، دور از چشم مادرش یه حرفهایی زد که رفتم تو فکر.
کنجکاوانه نگاهش کردم
_این آقا امین حسابی بد پسنده. خیلی هم خواستگاری رفته، ولی هر با طبق گفته خواهرش یه ایرادی که اصلاً هم وارد نبوده رو روی دختر ها میزاشته، یا اصلا دنبال جواب نمی رفته. توی یکی از خواستگاریهاش تا مرحله شیرینی خورون هم پیش می رون، ولی دوباره یه ایرادی پیدا می کنه و میزنه زیرهمه چیز.
_مثلا چه ایرادهایی?
_ خواهرش میگفت ایرادهای الکی، مثلا قیافش یه جوری بوده. دماغش بزرگ بوده. چرا اینقدر برادر داره. برای این نامزدش هم که کارشون به جدایی کشیده دو بار تا مرحله آشتی میرن. ولی یهو میزنه میگه نه
_ بهش نمیاد اینجور اخلاق داشته باشه.
_بعضی از اخلاق های بد در طول زندگی مشخص میشه.
_حالا چرا این خواهر انقدر زیرآب برادرش رو زده?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۴ شهریور ۱۴۰۳