افزایش تعداد #شهدای_پدافندهوایی ارتش به چهار شهید
اسامی شهدا:
#ختمدهصلواتیهحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمحمدمهدیشاهرخی
#شهیدحمزهجهاندیده
#شهیدسجادمنصوری
#شهیدمهدینقوی
#پارت455
💕اوج نفرت💕
ناهید رو اطرافش نمیدیدم این باعث شد تا کمی بترسم. علیرضا همیشه منطقی برخورد میکنه ولی این بار خیلی عصبیه و نمیدونم عکس العملش چیه.
آهسته سمتش رفتم تو یک قدمیش سر به زیر ایستادم.
متوجه حضور عمو اقا کنارمون شدم دستش رو دیدم که پشت کمر علیرضا گذاشت.
_پرستار ها مدام دارن تذکر میدن بهتره زود تر بریم بیرون.
روی نگاه کردن تو صورت هیچ کدومشون رو نداشتم. سنگینی نگاه علیرضا از روم برداشته شد. هر سه سمت در خروجی حرکت کردیم.
جلوی ماشین خواستم در رو باز کنم که علیرضا گفت
_با افشار حرف میزدی؟
نگاه کوتاه گذرام بین عمواقا و علیرضا جابه جا شد و دوباره به زمین خیره شدم.
_میگم چرا غیبت داشته میگی عقد خواهر شوهرش بوده؟
صدای عمواقا کنی باعث ارامشم شد
_علی جان میریم خونه صحبت میکنیم.
تن صداش کمی بالا رفت
_من دارم اتیش میگیرم. اردشیر خان شما خودت میدونی که ادم سخت گیری نیستم. چقدر با شما صحبت کردم که نگار تنهاست افسردگی داره بزارید یکم ازادی داشته باشه برای خودش بره، بیاد.
انعکاس تصویرش رو روی کاپوت ماشین میدیدم. انگشتش رو گرفت سمت تن صداش کنی بالا تر رفت.
_اما اشتباه میکردم. باید میداشتم عموت هر کار صلاحشه انجام بده. تو لیاقت...
نفس حرصی کشید و بقیه ی حرفش رو نزد
بغض به گلوم فشار آورد. درسته من به احمدرضا علاقه داشتم. درسته دلم مدام سمتش میلرزید. درسته که به خاطر احمدرضا به امین نه گفتم ولی صحبت کردن باهاش فقط و فقط به خاطر محرمیتمون بود و اگر احمدرضا حرف از ادامه ی محرمیت نمیزد هیچ وقت باهاش تلفنی صحبت نمیکردم. هیچ وقت پیشنهاد تنها بیرون رفتنش رو قبول نمیکردم. علیرضا الان عصبانیه اروم که بشه براش توضیح میدم. احمدرضا همسر شرعی منه من چاره ی دیگه ای نداشتم
علیرضا پشت فرمون نشست. عمو اقا سمتم اومد و برخلاف تصورم با محبت دستش رو پشت سرم گذاشت.
_بشین عزیزم
محبتش باعث شد تا تو چشم هاش نگاه کنم. لبخند کمرنگی زد
_درست میشه. بشین بریم.
در رو باز کرد روی صندلی عقب نشستم بعد از بسته شدن در جلو بلافاصله علیرضا حرکت کرد.
در نهایت بعد از سکوت طولانی به خونه رسیدیم تو اسانسور عمو اقا گفت
_شما برید خونه ما هم الان میایم
علیرصا که همچنان اخم چلشنی پیشونیش بود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
منظور عمو اقا از ما من نبودم و این باعث دلشورم شد. با باز شدن در اسانسور تپش قلبم بالا رفت علیرضا بیرون رفت به من نگاه کرد. به عمو اقا نگاه کردم
_برو الان میایم پایین
ناخواسته نگاهم به قفسه ی سینه ی علیرضا که به شدت بالا و پایین میشد رگ بیرون زده ی گردنش افتاد .
چاره ای جز همراه شدن با علیرضا رو ندارم
اهسته بیرون رفتم در کشویی اسانسور بسته شد علیرضا نگاه ممتدش رو از روم برداشت و کلید رو داخل قفل در فرو کرد. صدای پیچیدن کلید توی در باعث شد تا دلم پایین بریزه.
در رو باز کرد و داخل رفت با کم ترین سرعت ممکن وارد شدم چند قدم اون طرف تر از در وروی ایستاده بود و نگاهم میکرد. در رو بستم و بهش تکیه دادم.
علیرضا کیفش رو با حرص روی زمین کوبید. به در چسبیدم و توی خودم جمع شدم. با صدای بلند گفت:
_چی پیش خودت فکر کردی که تمام حامیات رو دور زدی؟
یک قدم جلو اومد
_مگه ما به غیر خیرت رو خواستیم.
قدم دیگه ای جلو اومد
_مگه تو به من قول ندادی.
تو یک قدمیم ایستاد با فریاد گفت
_چرا دوست داری گذشتت تکرار بشه. چرا ازم پنهان کردی چرا باهاش حرف زدی؟
دستم رو حالت دفاعی جلوی صورتم گرفتم و تو چشم هاش نگاه کردم و لب زدم
_چون همسرمه.
چهرش که غرق در عصبانیت بود به یکباره رنگ ناباوری به خودش گرفت
یک قدم عقب رفت اروم گفت
_تو چی کار کردی نگار!
الان بهترین وقت گفتنِ با گریه گفتم:
_هیچ کار به خدا هیچ کار جز حرف زدن اونم یه بار جلو حرم و چند بار تلفنی. نمیخواستم بهش اجازه بدم حرف بزنه چون بهت قول داده بودم. ولی گفت هنوز محرمیتون سر جاشه گفت رفته پرسیده اون بخشیدن چون تحت فشار بوده و با رضایت قلبی نبوده قبول نیست. علیرضا به خدا مجبور شدم.
قدم های جلو اومده رو عقب عقب رفت روی مبل نشست و دستش رو لای موهاش فرو کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#سلام_امام_زمانم💚
صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
صبحی که یاد تو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت456
روی زمین نشستم سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اروم اروم گریه کردم.
_بلند شو رو زمین نشین کمرت دردمیگیره
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم
_بلند شو
به روبروش اشاره کرد
_بیا اینجا بشین ببینم باید چی کار کنیم.
کاری رو که میخواست انجام دادم
_چرا از اول بهم نگفتی؟
با صدای ارومی جواب دادم
_چی میگفتم
_همینایی که امروز از ترس با گریه گفتی چرا همون اول نیومدی بگی؟
نیم نگاهی به صورتش که دیگه عصبی نبود انداختم
_احمدرضا گفت فعلا نگم.
نفس سنگینی کشید.
_الان میخوای چی کار کنی
به میز خیره شدم و حرفی نزدم. با تشر گفت
_الان که باید حرف بزنی ساکت شدی. نکنه باید احمدرضا تشریف بیاره بهت اجازه ی حرف زدن بده؟
_نمیدونم باید چی بگم.
_میخوای باهاش زندگی کنی یا تمومش کنی؟
جواب دادن به این سوال واقعا سخته هر چند که جواب راحتی داره
_نگار تکلیف من رو مشخص کن. الان که اومد راهش بدم یا از همین پشت در بهش بگم بره. این محرمیتی که ازش حرف زدی برای من اصلا مهم نیست اگه تو نخوای اگه تو بگی نه هر جور شده باشه فسخش میکنم.
اشک تو چشم هام جمع شد.
_فسخش رو بگیرم؟
سرم رو بالا دادم
نفس سنگینی کشید. صدای در خونه بلند شد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و ایستاد
باید حرفم رو بهش بزنم تا جلوی احمدرضا بایسته و نزاره من رو ببره تهران
_علیرضا
برگشت سمتم سرم رو پایین انداختم
_احمدرضا همش میگه شرایطش خاصه و نمیتونه شیراز بمونه. من هم نمیرم تهران.
_اگه بخوای باهاش زندگی کنی که نمیتونی نری.
_من با این شرایط میتونم. بهش بگو
نشست روبروم و صداش رو پایین اورد
_نگار اگه من رو به عنوان بزرگ تر قبول داری الان که اومدن داخل یک کلمه هم حرف نمیزنی مگه ازت سوال بپرسم. فهمیدی.
با سر تایید کردم
_به روح مامان اگه یک کلمه جلوشون رو حرف من حرف بزنی خودم رو برای همیشه از زندگیت میکشم کنار.
_حرف نمیزنم.
عمیق تو چشم هام نگاه کرد صدای در دوباره بلند شد ایستاد.
_بمونم تو حال
_بمون ولی حرف نزن
سمت در رفت بازش کرد. با دیدن میترا که وارد شد دلم اروم گرفت. مطمعنم نمیزاره کسی ناراحت از اینجا بیرون بره.
پشت سرش عمواقا و اخر هم احمدرضا.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحسنطهرانیمقدم
سالروز ولادت پدر صنایع موشکی ایران شهید والامقام حسن طهرانی مقدم هست که امنیت و #اقتدار امروزمون رو مدیونشیم❤️
#پارت457
💕اوج نفرت💕
ایستادم و به احمدرضا خیره موندم.
سلامی زیر لب گفت که علیرضا جوابش رو نداد و فقط نگاهش کرد.
عمو اقا که حسابی از رفتار علی رضا شوکه شده بود نگاهش بین من و علیرضا جا به جا شد معلومه هنوز از ادمه ی محرمیت چیزی نمیدونه.
دستش رو پشت کمر احمدرصا گذاشت اون هم سر به زیر سمت مبل اومد و کنار عمو اقا روبروی من نشست. تو چشم هاش خیره شدم هنوز روی مبل نشسته بودم که علیرضا محکم اسمم رو صدام کرد
_نگار
فوری سرم رو چرخوندم و تو چشم های عصبیش نگاه کردم با سر به اشپزخونه اشاره کرد. درواقع ازم خواست تا روبروی احمدرضا نشینم.
بدون معطلی سمت اشپزخونه رفتم. اصلا دوست ندارم احترام بین علیرضا و احمدرضا از بین بره اما با تهدید اخری که علیرضا کرد اصلا نباید حرف بزنم.
سکوت خونه رو گرفته بود که علیرضا خیلی رسمی گفت
_شما چند سالته؟
احمدرضا از بالای چشم نگاهی بهش انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت.
_بیست و نه
_اول تکلیف من رو مشخص کن. مادر شما، شما رو از شیر گرفته یا نه.
احمدرضا لبش رو به دندون گرفت.
_الان حرفت چیه اومدی اینجا. اومدی دنبال نگار که مادرت بقیه ی نقشه هاش رو اجرا کنه.
عمو اقا تک سرفه ای کرد و گفت
_علی جان...
علی رضا دستش رو بالا اورد و حرف عمو اقا رو قطع کرد
_الان که اینجا نشستی مادرت میدونه اومدی یا میخوای بساط پنج سال پیش رو راه بندازی دست نگار رو بگیری ببری دوباره تو یه اتاق حبسش کنی تا شرایط برای راضی کردن مادرت جور شه.
میترا که تا الان ساکت بود رو به علیرضا گفت
_علی اقا الان شرایط عوض شده. مهم علاقه ی این دو تا بهمه...
علیرضا عصبی حرف میترا رو قطع کرد
_نه مهم علاقه ی بینشون نیست مهم محرمیته ی که این اقا اداعا میکنه هنوز تموم نشده
نگاه متعجب عمو اقا و میترا روی احمد رضا ثابت موند
احمدرضا کمی جابجا شد.
_رفتم پرسیدم میگن نیت مرد مهمه تحت فشار یا از روی عصبانیت بوده باشه قبول نیست. گفتن فقط با پرسیدن از مرد میشه فهمید واقعی گفته یا قصد جدی نداشته. من اون روز تحت فشار بودم همتون هم میدونید. نگار هنوز زن منه
عمو اقا چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد. میترا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش نشست.
احمدرضا رو به علیرضا گفت
_من برای به دست اوردن نگار نیازی به این حرف ها ندارم. اینجام تا به همه بگم اشتباه کردم. هر چند که به خود نگار گفتم و اون پذیرفته ولی به شمام میگم چون برام مهمید. میخوام از اول شروع کنم. اصلا فکر کنید اومدم خاستگاری شرایطتون رو بگید هر چی باشه قبول میکنم.
علیرضا نیم نگاهی به من انداخت گفت
_اینطور که میگی نیست. تو برای داشتن نگار باید از من بگذری به صرف یه محرمیت نمیتونی خواهرم رو با خودت ببری. نگار گفت تو شرطی گذاشتی که نمیتونه بپذیره. بهش فکر کردی؟
_اگه میشه نگار بگه که چرا میگه نه
_نه نمیشه. حرف هات رو به من میزنی از منم جواب میگیری. حرف من حرف نگاره.
احمدرضا کلافه نگاهم کرد و گفت
_من نمیتونم شیراز بمونم.چون شرایط کاریم توی تهران مهیاست. چون نمیتونم خانوادم رو ترک کنم الان تو شرایط خوبی نیستن و به من نیاز دارن. مرجان یه جور مادرم یه جور
_این شرایط چیه که نگار به خاطرش باید باهات همراه بشه. اونم برای خانواده ای که بزرگ ترین ضربه رو بهش زدن.
نفس سنگینی کشید گفتنش براش سخت بود سکوت کرد که عمو اقا گفت
_شکوه خانم حالش خوب نیست. نمیشه تنهاش گذاشت. مرجان هم شرایط پرستاری از مادرش رو نداره
علیرضا پوزخندی زد
_پس نگار رو برای پرستاری از مادرت میخوای؟
احمدرضا سر بلند کرد و گفت
_نه نه اصلا. مادرم پرستار داره فقط نمیتونم تنهاش بزارم همین.
چه بلایی سرش اومده که پرستار هم براش گرفتن.
_علی اقا اگه اجازه بدید یکم دوستانه تر صحبت کنیم.
علیرضا سرش رو پایین انداخت و جواب میترا رو نداد. میترا ادامه داد
_اول بفرمایید بشینید اینجوری که شما ایستادید ما معذبیم.
علیرضا کلافه جلو رفت و روی مبل نشست.
_نگار جان تو هم بیا پیش ما
نگاهم روی علیرضا ثابت موند و منتظر اجازش شدم. حرفی نزد میترا گفت
_اجازه بدید نگار هم بیاد اینجا بالاخره این موضوع باید حل بشه. اینجوری فقط داریم گذشته رو هم میزنیم.
علیرضا رو به احمدرضا گفت
_من اگه اجازه دادم الان اینجا بشینی چون نگار دلش با توعه. به غیر از این بود نمیتونستی تو چشم های من نگاه کنی بگی برای داشتن نگار نیازی به حرف زدن نداری.
_من قصدم گفتن احترامی بود که براتون قائلم.
سرش رو چرخوند رو به من گفت
_بیا پیش من
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت458
💕اوج نفرت💕
آهسته از آشپزخونه بیرون اومدم و کنار علیرضا نشستم.جرات سر بلند کردن از دست برادر عصبانیم ندارم. شاید هم بحث ترس و جرأت نیست و دلم می خواد احمدرضا هم از علیرضا حساب ببره.
میترا لبخند ریزش هنوز گوشه ی لبهاشِ. که من علتش رو نمی فهمم. یعنی از اینکه من با احمدرضا هنوز زن و شوهریم خوشحالِ . شایدم از ته مونده علاقه احمدرضا توی دل من با خبر بود و به خاطر حس مادرانه اش برای رضایت قلب من خوشحاله.
همه توی سکوت بودند که میترا سکوت رو شکست و گفت:
_علی آقا حالا یا بحث محرمیتِ یا بحث علاقه. هر چیزی که هست بین این دوتا جوون محبتی هست که نمیشه منکرش شد. اگر اجازه بدید من یه سری صحبت میکنم انشاءالله راه این دوتا جوون هموار تر بشه اینکه احمدرضا میگه تهران زندگی کنن. یکم شاید برای شما و نگار جان که از تهران باخبر نیستید قبولش سخت باشه.
اما به نظر من اگر نگاه جان میتونه و شرایطش رو داره با احمدرضا به تهران بره. خواستم مخالفتم رو اعلام کنم حرف از دهنم در نیومده بود که علی رضا اروم ارنجش رو به پهلوم زد ازن خواست تا به سکوتم که بهش قول دادم بدم .علیرضا گفت
_حرف نگار حرف منِ حرف من حرف نگار.
احمدرضا کمر صاف کرد و گفت
_ اگه اجازه بدید من با نگار صحبت کنم میتونم راضیش کنم.
علیرضا نگاه تیزش روی احمدرضا ثابت موند و گفت
_نه اجازه نمیدم. گرفتن تصمیمهای مهم زندگی نگار با منه. من اگر به این ازدواج رضایت بدم نگار با شما میاد اگر هم اجازه ندم نگار از این خونه تکون نمیخوره. پس بهتره که دست روی احساسات نگار نزاری و حرفت رو به من بزنی تا جوابت رو هم از من بگیری.
احمدرضا نگاهی به من انداخت. فوری سرم را پایین انداختم .
_ نگار خواهش می کنم. باید باهات حرف بزنم
نمی دونم می تونم حرف بزنم یا نه دلم رو به دریا زدم با وجود قولی که به علیرضا داده بودم گفتم
_ حرف علیرضا حرف منِ.
نگاه چپ چپی از همین دو جمله بهم انداخت و دوباره به احمدرضا خیره شد و گفت
_شنیدی؟
عمو اقا تک سرفه ای کرد و گفت
_ نگار جان تو خودت میدونی
من با این ازدواج مخالفم. اصلا دوست ندارم تو برگردی تهران. اما اگر واقعاً تصمیم برای زندگی با احمدرضا گرفتی. ا پس باید بهش اجازه بدی تا باهات حرف بزنه
رو به علیرضا ادامه داد
_ نباید جلوی صحبت کردنشون رو بگیری. شاید به نتیجه رسیدن
_ اردشیر خان نتیجه زندگی نگار تصمیمش با منه من اجازه نمیدم . تا زمانی که این آقا علتش رو نگه و خودم رو قانع نکنه اجازه نمیدم تا با نگار تنهایی صحبت بکنه.
نگاهی به من کرد و گفت
_ حرف خودت هم همینه
با سر تایید کردم و خودم رو به علیرضا نزدیکتر کردم. با این کار هم احمدرضا هم عمو آقا متوجه میشن که حرف آخر رو علیرضا میزنه.
احمدرضا نفس سنگین کشید و گفت:
_ باشه میگم فقط امیدوارم که بتونم قانعتون کنم. مادر من بیمارِ. بیماری خیلی سختی که کارهای شخصیش رو هم خودش نمیتونه انجام بده. من براش پرستار گرفتم اما خودم باید سر بزنم پیشش باشم. شاید مادرم داره تاوان کارهای اشتباهش رو از اول تا الان پس میده. اینکه خدا داره تو این دنیا محازاتش میکنه. چیزی از وظیفه فرزند بودن من کم نمیکنه
نفس سنگین کشید و گفت
مرجان هم وضعیتی داره که نمیتونه. کاری از دستش بر نمیاد. هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی وضع مناسبی نداره. پرستار داره اما من باید کنارش باشم و بهش سر بزنم. اینکه میگم نگار بیاد تهران اصلا انتظار ندارم توقع ندارم حتی بهش فکر هم نکردم که نگار برای مادر من کاری انجام بده. فقط من نمی تونم تو این شرایط مادرم رو تنها بذارم. حالا به واسطه لطفی که خود نگار به من داشته تو تهران خونه دارم کار دارم زندگی دارم همه اینها رو نمیتونم بفروشم بیام اینجا. مادرم رو چیکار کنم اما نگار میتونه با من بیاد.
رو به من ادامه داد
_ بهت قول میدم...
علیرضا حرفش رو قطع کرد
_ به من قول بده
احمدرضا درمونده نگاهش کرد و گفت
_ بهت قول میدم نمی ذارم تو دل نگار آب تکون بخوره
علیرضا به مبل تکیه داد و گفت:
روی قول تو نمیتونم حساب کنم. تو قبلاً قول دادی و حرفهای سفت و سختی زدی . ولی در برابر مادرت کوتاه اومدی.
از کجا معلوم دوباره کوتاه نیای.
_مادر من دیگه کاری از دستش بر نمیاد که شما نگرانید. رامین هم که دیگه نیست.
_ آقای احمدرضا پروا می خوام ازت ضامن میخوام تا اجازه بدم نگار با تو به تهران بیاید.
ته دلم خالی شد چی داره میگه علیرضا. من که گفتم نمی خوام برم تهران. چرا داره قبول میکنه.
احمد رضا نگاه ناامیدی به عمو آقا انداخت . عمو هم بلافاصله گفت
_ من ضامن احمدرضا میشم. اگر قبول کنی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت459
💕اوج نفرت💕
علیرضا اصلاً انتظار نداشت که عمو آقا این حرف رو بزنه. متعجب نگاهش کرد و گفت
_ضمانت شما قبول. اما من دلم راضی نیست.
همه به هم نگاه کردن میترا گفت
_حالا به این زودی هم که قرار نیست برن یکم با هم حرف بزنن مشکلات کدورت ها برطرف بشه ان شالله شما هم تا اون موقع دلتون راضی میشه.
نیم نگاهی به من انداخت از رنگ چهرش معلوم بود که نتیجه دلخواهش با ضمانت عمو اقا حاصل نشده. نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت. احمدرصا گفت
_الان اجازه هست با نگار حرف بزنم؟
تو چشم هاش خیره شد.
_مگه نگفتی اومدی خاستگاری؟
احمدرضا فهمید که حالا حالا ها نمیتومه با من حرف بزنه. زیر لب گفت
_بله
_پس صبر کن تا...
عمو اقا حرفش رو قطع کرد
_انقدر سختگیری هم جایز نیست. این دو تا به هم محرم هستن. اجازه بده چند کلامی با هم حرف بزنن.
رو به من گفت
_بلند شو نگار جان برید اتاق خودت
به علیرضا نگاه کردم. نفس سنگینی کشید و با سر اجازه داد
و زیر لب گفت
_برو
دلخور نگاهش کردم
چرخید سمتم و تو چشم هام ذل زد
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم گفت
_من تا اخر باهاتم خیالت راحت
لبخندی بی جونی بهش زدم و ایستادم احمدرضا هم فوری هم ایستاد بدون اینکه نگاهش کنم سمت اتاقم رفتم. وسط اتاق ایستادم و بهش نگاه کردم. در رو بست و چرخید سمتم
درمونده نگاهم کرد و گفت
_چقدر سخت میکنی برام.
جلو اوند تو یک قدمیم ایستادو با تردید گفت
_بشینیم؟
روی تخت نشستم. کمی با فاصله ازم نشست دستش رو پشت گردنش کشید و از نیم رخ نگاهم کرد.
_هیچ حرفی برای گفتن ندارم 6مه ی حرف هام رو بیرون زدم فقط دوست داشتم با هم تنها باشیم.
اشک تو چشم هام جمع شد و بهش نگاه کردم
_من نمیتونم باهات بیام تهران
_چرا عزیزم.
_چون دلم نمیخواد از علیرضا جدا بشم.
_اینکه علی رضا برادر خوبیه توش شکی نیست. ولی این روند طبیعی زندگیه که ادم ها بعد از ازدواج باید راه خودشون رو برن
کمی از حرفش ناراحت شدم طلبکار گفتم
_خودت میگی روند طبیعی. به لطف مادر تو زندگی من روند طبیعی نداشته و من بیست و یک سال از برادرم دور بودم.
سرش رو پایین انداخت
_من تا عمر دارم شرمنده ی کار های مادرمم. همیشم جلوی تو خجالت زدم. اگه مشکل فقط علیرضاست بهت قول میدم ماهی یک بار بیارمت شیراز همدیگرو ببینید.
صورتم رو ازش برگردوندم
_ماهی یک بار نمیخوام. دلم میخواد اندازه ی بیست و یک سال هر روز صبح ببینمش.
_اینجوری که نمیشه.
اشک روی گونم ریخت
_من زندگی الانم رو دوست دارم. اگه نمیشه پیش علیرصا بمونم پس نمیام.
_مگه نگفتی حرف برادرت حرف تو هم هست.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا گریه کردم.
دست گرمش رو روی دستهام احساس کردم اروم از صورتم جدا کرد
_گریه نکن. من تو رو راضی میبرم. حتی شده دو سال طول بکشه
تووچشم هاش خیره شدم
_راست میگی؟
_اره عزیزم.
دستش رو جلو اورد و اشک رو از روی صورتم پاک کرد.
_به نظرت علیرضا میزاره با هم بریم بیرون یا بازم تنها بشیم.
اب بینیم رو بالا کشیدم
_نمیدونم.
نفس سنگینی کشید
_من فکر نکنم بزاره
صدای در اتاق بلند شد احمدرضا کلافه به ساعت دستش نگاه کرد.
_ده دقیقه هم نمیشه اومدیم.
دوباره صدای در این بار همراه با صدای میترا بلند شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕