عزیزان یه سری از وسایل خریداری شد
فرش و چند تیکه ظرف فعلا کمی از مبلغ خرید و هزینه بار بری باقی مونده که پول کم آوردیم هر عزیزی میتونه کمک کنه
امروز اگر بتونیم برای تحویلشون میریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#پارت525
💕اوج نفرت💕
با تعارف علیرضا همه به خونه ی ما اومدن.
احمد رضا لحظهای از کنارم دور نمی شد دستم رو گرفته بود و قصد جدا شدن نداشت .
روی مبل کنار هم رو به روی عموآقا و میترا که با لذت نگاهمون می کردن نشستیم.
علیرضا سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد و کنار ما نشست
میترا بدون مقدمه رو به علیرضا گفت
_ به نظرم بهتره این دوتا رو چند لحظه با هم تنها بزادیم.
منتظر منتظر اجازه از طرف هیچ کس نشد رو به احمدرضا گفت
_دست خانمت رو بگیر با هم برید اتاقش.
اصلاً انتظار نداشتم این پیشنهاد رو از طرف میترا بشنوم اما کاری بود که شده بود.
نگاهی به علیرضا انداختم و رنگ مخالفت رو توی چشماش ندیدم.
احمدرضا خوشحال از پیشنهاد میترا دستم رو کمی کشید. ایستادم. لبخند روی لب هام از خجالت نشست و همراه با احمدرضا وارد اتاق شدم.
در رو بست روبروم ایستاد با لبخند نگاهم کرد.
_تو برای من خیلی ارزشمندی،
نفس سنگینی کشید
_ خیلی هم گرون تموم شدی.
سرش رو پایین انداخت
_ولی ارزشش رو داری.
روی تخت نشستم
_چرا گرون تموم شدم؟
کنارم نشست دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت.
_دلم نمیخواست مادرم ازم ناراحت بشه، ولی شد. خیلی باهاش راه اومدم. با هر چیزی که مخالف بود خداحافظی کردم. ولی با تو نتونستم.
مامان عقیده داشت که من عاشق تو نیستم، میگفت بهت عادت کردم.
تو چشم هام خیره شد
_نگار اگر عادت بود باید حسم با دوریت تغییر میکرد، ولی نکرد. چهار سال کنار گوشم گفت عادت بوده، ولی نبود.
چشمش پر از اشک شد و نگاهش رو پایین انداخت
_چرا بهش نگفتی؟
سوالی نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم.
_من حرف هات با مرجان رو شنیدم
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و ادامه دادم
_نمیترسی دوباره اتفاقات بد زندگیمون تکرار شه؟
_نه.نمیترسم. بهش نگفتم چون راه زندگیم رو جدا کردم. چون نقشی که قبل تو زندگیم داشت رو دیگه نداره
_اصلا میدونه برای چی امدی شیراز؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
_میدونه؟
_هیچی نگفت.
غمگین نگاهم کرد
_ازت خواهش میکنم احترامش رو نگه دار هر چند که توقع بیجاییه.
سکوتم رو که دید ادامه داد
_ نگار حالم خیلی خوبه. این حالم رو با هیچی عوض نمیکنم. خیلی چیز ها رو از دست دادم ولی تو رو بدست اوردم و از اینکه الان همسرمی خیلی خوشحالم. با من باش، کنارم باش، همراهم باش.
دوست ندارم هیچی این خوشی رو ازم بگیره همه جوره پات ایستادم دلم نمیخواد دلت بلرزه دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فقط دلشوره حرم دارم😭
(یازینب)
#پارت526
💕اوج نفرت💕
سرش رو پایین انداخت و به زور گفت
_حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم
لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم
_تو هر چی بخوای من قبول میکنم
_مادرم رو حلال کن.
لبخند از روی لب هام محو شد
_هیچ وقت اینو ازم نخواه
نا امید سرش رو پایین انداخت
_حق داری
دستش رو گرفتم
_بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم
نگاه پر محبتش رو بهم داد
_چی کار کنیم
_نمیدونم.
کمی فکر کردم و گفتم
_بریم بیرون؟
_علیرضا نمیزاره
_فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده
سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید
_الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم
با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم
_احمد رضا
_فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده
_برای عید بر نمیگردی؟
_شاید روز دوم یا سوم بیام
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم.
بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم.
_خب مبارک باشه.
سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم
_ممنون.
_قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه.
با تعجب نگاهش کردم
_چه زود
_من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم
دلشوره و اضطراب سراغم اومد
_کجا قراره زندگی کنید؟
_همینجا
نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره
_علیرضا...
حرفم رو قطع کرد
_بهش گفتم جهیزیش رو نیاره.
_قبول کرد
_خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه.
نگاهم رنگ غم گرفت
_میخوای من از پیشتون برم؟
با لبخند نگاهم کرد
_یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید.
نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد
_ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه.
بعد هم با صدای بلند خندید
بی تفاوت روی مبل نشستم
_خیلی هم دلش بخواد
_بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ...
صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه.
انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_جانم
سمت اتاقش رفت و در رو بست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت527
💕اوج نفرت💕
صبح روز بعد احمدرضا اومد و ازم خداحافظی کرد و به تهران برگشت.
طبق قرارمون با علیرضا برای ناهید عیدی بردیم. پدر ناهید اجازه داد تا ناهید شب اول سال رو خونه ی ما باشه
علیرضا تالار رو هماهنگ کرد و کارهای قبل از مراسم عروسیشون رو هم انجام دادن.
به ناهید که با ذوق و سلیقه مشغول چیدن سفره ی هفت سین بود نگاه کردم.
_نگار به نظرت سیب رو وسط بزارم یا سبزه
کنارش ایستادم
_ماشالله خودت انقدر با سلیقه ای من چی بگم.
لبخند پهنی زد
_ممنون ولی تو این گیر کردم یه نظر بده
به سفره ی هفت سینش نگاه کردم
_به نظرم سبزه رو بزار اون ور آینه سیب رو بزار وسط
کاری که گفتم رو انجام داد
_وای ممنون عالی شد
با صدای علیرضا سمتش برگشتیم.
_یه ساعت دیگه سال تحویل میشه شما هنوز در گیر سفره هفت سین هستید.
ناهید با روی باز گفت
_عزیزم اخه فقط این مونده
علیرصا خیلی جدی گفت
_لباس من رو اتو نکردید
متعجب به علیرضا نگاه کردم همیشه کارهای شخصیش رو خودش انجام میداد و هیچ وقت ازم نخواسته بود تا براش لباسش رو اتو کنم.
ناهید جلو رفت
_عزیزم لباست کجاست؟
_گذاشتم رو تخت اتو هم پایین کمدِ
_الان برات اتو میزنم
رفتن ناهید رو با چشم های گرد نگاه کردم رو به علیرصا آهسته گفتم
_از این اخلاق ها نداشتی؟
روی مبل نشست کنترل رو برداشت و روشنش کرد.
دلم شور زد نکنه ناهید از رفتارش ناراحت شده باشه. وارد اتاق علیرضا شدم ناهید با ظرافت خاصی اتو رو روی لباس میکشید.
با احتیاط گفتم
_خوبی؟
با همون چهره ی با نشاط سر سفره ی هفت سین نگاهم کرد
_اره عزیزم
_ناراحت نشدی اینجوری بهت گفت
_چی گفت مگه
_که لباسش رو اتو کنی
لبخند دندون نمایی زد
_نه. خوشمم اومد. خب من زنشم
_خدا رو شکر ترسیدم از لحن گفتنش دلخور شده باشی.
تو چشم هام نگاه کرد
_ادم وقتی یکی رو دوست داشته باشه باید با تمام اخلاق هاش بخوادش نه بعضی هاش رو فاکتور بگیره. میدونی من کی از برادرت خوشم اومد.
با لبخند و سوالی نگاهش کردم
_اون روز که اومد برای اقا احمدرضا شاخ و شونه کشید. من تا حالا همچین رفتاری از مردای خانوادم ندیده بودم.
بوی سوختگی باعث شد تا به لباس که ناهید اتو رو روش رها کرده بود و با عشق از رفتار های علیرضا حرف میزد نگاه کنم.
هینی کشیدم و آهسته لب زدم
_سوخت
ناهید فوری اتو رو بلند کرد . عکس قهوه ای از اتو روی لباس مونده بود . نگران گفت
_چی کار کنم
خندم گرفت و جلو رفتم
_عیب نداره لباس سفید زیاد داره یکی دیگش رو میپوشه
_اخه اینو تازه خریده بود انقدر هم تو خریدش وسواس نشون داد که نگو. الان ناراحت میشه.
_از این اخلاق ها نداره
با صداش سمت در چرخیدم
_بوی چی میاد؟
ناهید فوری لباس رو روی میز اتو گذاشت. به زور جلوی خندم رو گرفتم
_هیچی لباست سوخت
ابروهاش بالا رفت ک جلو اومد لباس رو برداشت و نگاه پر از حرفی ناهید انداخت سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
ناهید پر بغض گفت
_نگار من چی کار کنم
_هیچی فدای سرت
_اخه ناراحت شد
یه لباس سفید دیگه از کمد بیرون اوردم و روی میز گذاشتم
_اینو اتو بزن من الان میام
از اتاق بیرون رفتم کنارش نشستم اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش بود.
_ببخشید استاد میتونم حرف بزنم
متعجب از نوع خطاب کردنش نگاهم کرد
_میگم این که تو اتاق لباستون رو سوزوند دانشجوتون نبود که به خاطر یه اشتباه اشکش رو درآوردید. همسرتون بود لباس فدای سرش شد.
ابروهاش بالا رفت
_مگه داره گریه میکنه
_اون نگاه غضب ناکی تو بهش انداختی به عمو اقا هم مینداختی گریه میکرد
نگاهش بین من و اتاق جابجا شد
_بلند شو برو از دلش دربیار. نزار اولین عید کنارهمتون خراب بشه.
_من که چیزی نگفتم
ایستاد و سمت اتاق رفت. کاش احمدرضا هم اینجا بود. گوشیم رو برداشتم و براش پیام فرستادم.
عزیزم چقدر دلم میخواست اینجا باشی
صدای در خونه بلند شد ایستادم و سمت در رفتم. نگاه گذرایی به اتاق علیرضا انداختم هر دو روی تخت نشسته بودن و ناهید به حالت قهر صورتش رو از علیرضا برگردونده بود.
لبخندی زدم و پشت در ایستادم از چشمی نگاهی به میترا انداختم و در رو باز کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕