eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت:با هم نریم با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چراا⁉️سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰‌ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل _خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.بهش میخورد۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکردکنارش نشستم و خودمومعرفے کردم دستموگرفت،لبخند کمرنگے زد و گفت:خوشبختم تعریفتونو زیادشنیده بودم اما قسمت نشده بودببینمتوݧ چهره ے آرومے داشت اما غم وتونگاهش.احساس.میکردم _از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ ومنتظرمونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش.از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده،از ۶ماهے کہ باهم.بودݧ.وخاطراتشوݧ بغضم گرفت و یہ قطره اشک ازچشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ_موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهترمیشداماهنوزمثل قبل نشده بودزیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بودتا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم_دل تو دلم نبودخوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم  اونم چہ زیارتے.یہ هفتہ اے بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود،رو مبل نشستہ بودو کلافہ کانال تلوزیونو عوض میکرد ماماݧ هم کلافہ ونگران، تسبیح بدست درحال ذکرگفتـݧ بود بابا هم داشت روزنامہ میخوند_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوان نزاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ.زهرا همینطورکہ داشت کانالوعوض میکرد رسید بہ شبکہ شیش.گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادرمرز سوریہ"رسیدیکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم:إ زهرا ساعت ۷ الان او سریال شروع میشہ کنترلو از دستش گرفتمو کانالو عوض کردم _بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرداما ماماݧ صداش دراومد:اسماء بزن اخبار ببینم چے میگفت بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم دوباره باصداےبلندکہ حرصوعصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعدهم.اومدسمتم، کنترلو از دستم کشیدو زدشبکہ شیش.بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بودتلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میدادماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلوتریکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:یا ابوالفضل اردلان.بابا روزنامہ رو پرت کردواومدسمت,مامان.کواردلان❓چے❓منو زهرا ماماݧو گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ ازشدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده وبا دست بہ تلوزیون اشاره میکردسرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ.اخبار تموم شده بود_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکردبراے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسیدخانم اردلان و کجا دیدے❓دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧوگفت:اونجا تو اخباردیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود رنگ و روے زهرا پرید اما هیچےنمیگفت.باباعصبانےشدوگفت:آخہ توازکجافهمیدےاردلاݧ.بود❓مگہ واضح,دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو ماماݧ آرومتر شدو گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا نگراݧ شدم گوشے و برداشتم وازطریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع دستام میلرزیدو قلبم تندتند میزداز زهرا اسم تیپشو و پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم.خدا خدا میکردم اسمش نباشہ_یکدفعہ چشمم خوردبہ اسم.اردلاݧ,احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بودوحضرت زینب و قسم میدادم.چشمامومحکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم اردلاݧ سعادتےدستمو گذاشتم رو قلبم ونفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت_زهرا داشت نگاهم میکرد،دستمو گرفت و بانگرانے پرسید چیشد اسماء سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشوفشار دادموگفتم نگراݧ نباش اسمش نبودپس.چراتواینطورے شدے❓هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارےبرام❓اسماء راستشو بگو مـݧ طاقتشو دارم.إزهرا بخدا اسمش نبود،فقط یہ اسم اردلان بود ولے فامیلیش سعادتے بودزهرا پووفے کردو رفت سمت آشپزخونہ گوشے و بردم پیش مامانوبابا،نشونشوݧ دادم تاخیالشو راحت بشہ_بابا عصبانے شدو زیرلب بہ ماماݧ,غرمیزدورفت,سمت.اتاق,زنگ.خونہروزدآیفونو برداشتم:کیه❓کسےجواب,نداد.دوباره.پرسیدم.کیہ❓مأمورگازمیشہ تشریف,بیاریدپاییـݧ.آیفوݧوگذاشتم.زهراپرسیدکےبود❓شونہ هاموانداختم.بالاوگفتم.مأمورگازچہ صدایےداشت,چادرموسرکردم.پلہ هاروتندتندرفتم پاییـ چادرمومرتب کردمودروباز کردم چیزےوکه دیدم با
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همان طور که عبدالله می گفت در این قضیه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود . ★ ★ ★ از صدای فریاد های ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنان که گوشی موبایل در دستش می لرزید، پشت سر هم فریاد می کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می گوید . داشت با محمد حرف می زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بيراه می گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم ، که قلبم به شدت می تپید و پاهایم سست بود . بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک می شد . ظاهرا صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. هم زمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد :" چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس ، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی کنی، ملاحظه بچه هاتو نمی کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! " پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید :" کی ملاحظه منو می کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیست دارن چه غلطی تو انبار می کنن، ملاحظه منو می کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می فرسته در انبار، ملاحظه منو می کنه؟!!! " مادر چند قدم جلو آمد و می خواست پدر را آرام کند که با لحن ملایم دلداری اش داد:" اصلا حق با شماس! ولی من می گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی ، می ذاره میره ..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:" تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غر می زنی مستأجر نیار، یه روز غر می زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! " ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . آن شب نشد از محراب بپرسم چطور قاب عڪس بہ دستش رسیدہ یا در واقع پسش گرفتہ! بازگشت قاب عڪس،نگرانے ام را دو چندان ڪرد. دلم مثل سیر و سرڪہ مے جوشید،هر لحظہ منتظر اتفاق بدے بودم.نمے دانستم واڪنش اعتماد چہ خواهد بود؟! محراب راجع بہ اعتماد چیزے نگفت،نگفت تڪلیفش چہ میشود یا چہ شدہ! شروع دوبارہ ے شورِ تظاهرات محراب را از من و محلہ ے منیریہ گرفت! آن شب بعد از ڪمے صحبت،بہ خانہ ے یڪے از دوستانش رفت تا اعلامیہ رونویس ڪنند و قرار مدارهایشان را بگذارند. نیامدہ رفت... دیگر انبارے خانہ ے ما برایش امن نبود. فرداے آن شب،بعد از نماز عید فطر در تپہ هاے قیطریہ ڪہ بہ امامت آیت اللہ مفتح برگزار شد؛یڪے از بزرگترین راهپیمایے هاے مردمے رخ داد. صدها هزار زن و مرد،بعد از سخنرانے دڪتر باهنر بہ سمت مرڪز شهر حرڪت ڪردند. براے اولین بار زنان با پوشش اسلامے جلوے جمعیت حضور پیدا ڪردہ و مردم بہ عنوان خواست نهایے خود حڪومت اسلامے را خواستار شدہ بودند! عدہ اے دیگر هم از سمت میدان ژالہ بہ سمت مسیر اصلے راهپیمایے حرڪت ڪردند. حاج بابا می گفت نظم این راهپیمایے عجیب و حیرت انگیز بود! مے گفت صدها موتورسوار جلوے جمعیت حرڪت مے ڪردند و راہ را براے جمعیت باز. یڪے از این موتورسوارها هم محراب و یڪے از دوستانش بودہ اند! جمعیت از هر خیابانے ڪہ عبور مے ڪرد،ساڪنین آن خیابان هم بہ جمعیت اضافہ مے شدند و هر لحظہ جمعیت بیشتر مے شد! ساڪنین محلہ ها،با شربت و شیرینے و آب خنڪ از راهپیمایان پذیرایے ڪردند. عدہ اے هم بہ دلیل فراوانے جمعیت و گرماے هوا،با شلنگ روے سرشان آب گرفتند تا خنڪ شوند! گل فروشے ها هم همہ ے گل هاے خود را بہ پاے مردم ریختہ بودند. ارتش با تجهیزات ڪامل مسیر راهپیمایے را در دست داشت اما مردم آن ها را "برادر" خود خطاب ڪردہ و امڪان هر گونہ خشونتے را ازشان گرفتند! سپس مقابل حسینہ ے ارشاد بہ یاد دڪتر علے شریعتے سرود خواندہ و در بزرگ حسینیہ را گل باران ڪردند. فرماندہ مستقر در محل با اخطارهاے مڪرر از مردم خواستہ بود تا پراڪندہ شوند اما ناگهان سربازانش را در حصار آغوش و گل هاے مردم دیدہ بود! مردم داخل لولہ هاے تفنگ سربازان،میخڪ و گلایل ڪاشتہ بودند. حاج بابا گفت سربازها از این حرڪت تحت تاثیر قرار گرفتند و بہ جاے گلولہ،اشڪ از چشم هایشان شلیڪ شد! بعد از ساعت ها،مردم بہ خیابان پهلوے رسیدہ و نماز ظهر را همان جا خواندند. سپس دوبارہ بہ راهپیمایے ادامہ دادند،تظاهرات از هشت صبح شروع شدہ بود. مردم پس از گذشتن از جادہ شمیران،خیابان تخت طاووس،خیابان عباس آباد،خیابان پهلوے و میدان بیست و چهار اسفند،سرانجام ساعت نہ شب؛بعد از دوازدہ ساعت راهپیمایے در میدان راہ آهن متفرق شدند. خواستہ ے اصلے مردم در راهپیمایے،برقرارے حڪومت اسلامے و آزاد شدن زندانیان سیاسے بہ خصوص آیت اللہ طالقانے و آیت اللہ منتظرے بود. وقتے حاج بابا این ها را تعریف مے ڪرد شور و برق عجیبے در چشم هایش موج مے زد. بہ دلش افتادہ بود بہ زودے همہ چیز تغییر خواهد ڪرد و روزهاے خوب در پیش است. فرداے عید فطر،آتل پایم را باز ڪردم. هیچ خبرے از محراب نبود! گاہ و بے گاہ بہ حیاط مے رفتم و نگاهے بہ پنجرہ ے اتاقش مے انداختم! پردہ ے مخملے آبے رنگ پنجرہ را پوشاندہ بود،شب ها ڪہ چراغ اتاقش روشن نمے شد میفهمیدم هنوز برنگشتہ! با تعریف هایے ڪہ حاج بابا از جوے ڪہ راہ افتادہ بود و تظاهرات مے ڪرد،مشتاق شدہ بودم حداقل یڪ بار بودن در این راهپیمایے ها را امتحان ڪنم! پنجشنبہ ے آن هفتہ،شانزدهم شهریور بہ یاد ڪشتہ شدگان میدان ژالہ در تهران،قم و مشهد تعطیل عمومے اعلام شد. آن روز دوبارہ تظاهرات شد. موج تظاهرات ڪہ راہ مے افتاد دل نگران حاج بابا و عمو باقر مے شدم و بیشتر از آن ها نگرانِ محراب! چون آبم با محراب توے یڪ جوے نمے رفت،زبانش را نداشتم از ڪسے حالش و دلیل غیبت سہ چهار روزہ اش را بپرسم! اما بہ قول خان جون بے خبرے خوش خبرے بود! حتما حالش خوب بود ڪہ حاج بابا چیزے نمے گفت! یڪ دلم خودش را دلدارے مے داد و یڪ دلم مدام نگرانم مے ڪرد! راہ و بے راہ در گوشم زمزمہ مے ڪرد نڪند اتفاقے برایش افتادہ باشدُ حاج بابا و عموباقر صدایش را در نمے آورند ڪہ خالہ ماہ گل متوجہ نشود؟! نڪند اعتماد بلایے سرش آوردہ باشد؟! نڪند... هزار تا "نڪند و شاید" در سر و قلبم مے پیچید و بغض بہ جانم مے انداخت. خواب از چشم هایم فرار ڪردہ بود. روزها خانہ ے عمو باقر چتر مے شدم و شب ها در فڪرِ محراب! خالہ ماہ گل هم برخلاف روزهاے قبل حرفے از محراب و الناز و طنازے هایش نمے زد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . ڪاش حداقل چند ڪلمہ اے از الناز بہ زبان مے آورد ڪہ خیالم راحت شود محرابے هست ڪہ قسمت چشم هاے عسلیِ الناز بشود. شانزدهم شهریور،حدود نہ شب توے حیاط رو بہ روے پنجرہ اتاق محراب چمبرہ زدہ بودم ڪہ حاج بابا با چشم هایے درخشان وارد خانہ شد. از تظاهرات برگشتہ بود،هرچند بارها از رادیو و تلویزیون هرنوع تجمعے ممنوع اعلام شدہ ومسیر راهپیمایے با نیروے هاے مسلح وگاز اشڪ آور از شش صبح آرایش شدہ بود! حاج بابا گفت همراهش بہ خانہ بروم تا برایمان تعریف ڪند چہ اتفاقے افتادہ! ڪنجڪاو همراهش وارد خانہ شدم،من،مامان فهیم و ریحانہ با اشتیاق ڪنار حاج بابا نشستیم. حاج بابا گفت دوبارہ مردم هر محلہ با آب و شربت و شیرینے از راهپیمایان پذیرایے ڪردند. همچنین جمعیت یڪ ملیون نفرے دست بہ ابتڪار زیبایے زدہ بودند،این ڪہ مقابل هر بیمارستانے مے رسیدند سڪوت مے ڪردند و تنها مشت هایشان را بالا مے بردند. نماز ظهر بہ امامت دڪتر بهشتے در پیچ شمیران برگزار شدہ بود. حاج بابا نگاهے بہ ما انداخت و با شوق بیشترے ادامہ داد:بین راہ یہ زد و خوردے بین ما و مامورا پیش اومد ڪہ تیراندازے شد. بعضیا با شنیدن صداے تیر و پخش شدن گاز اشڪ آور خواستن فرار ڪنن ڪہ یہ عدہ از خانمایے ڪہ جلوے صف بودن بازوهاشونو بہ هم زنجیر ڪردن و داد زدن:برادر ارتشے چرا مرا مے ڪشے؟! زن نگو! شیر زن بودن! اونایے ڪہ فرار ڪردہ بودن وقتے این صحنہ رو دیدن سریع برگشتن و دور زنا حلقہ ے حفاظتے تشڪیل دادنو از بین دود و گاز اشڪ آور گذشتن! تا میدون شهیاد رفتیم و اونجا بیانیہ ے راهپیمایے قرائت شد. گفتیم ڪہ باید زندانیاے سیاسے آزاد بشن و ساواڪ دمشو بذارہ رو ڪولشو برہ! گفتیم فقط سہ تا چیز میخوایم! استقلال،آزادے و جمهورے اسلامے! مامان فهیم لبخند زد:پس خیلے زود اتفاقاے خوبے میوفتہ! حاج بابا سر تڪان داد:ان شاء اللہ! گلویم را صاف ڪردم و مشتاق پرسیدم:از این بہ بعد قرارہ چے ڪار ڪنین؟! حاج بابا تسبیحے ڪہ در تمام مدتے ڪہ صحبت مے ڪرد در دست داشت را بوسید و داخل جیب شلوارش برگرداند. _قرارہ فردا هشت صُب همہ بریم میدون ژالہ! نگاهے بہ مامان فهیم و ریحانہ انداختم و مردد پرسیدم:حاج بابا! میشہ منم بیام؟! نگاهِ گرد و حیرت انگیز مامان فهیم و ریحانہ روے صورتم نشست. حاج بابا اخم ڪرد:خیر! مامان فهیم ادامہ ے حرف حاج بابا را با حرص گرفت:معلومہ ڪہ نمیشہ! ڪم ڪلہ شق بازے دارے؟! نگاهم را مظلوم ڪردم و لحنم را ملایم:خواهش میڪنم! حاج بابا! مامان! شما ڪہ میخواین اوضاع تغییر ڪنہ پس چرا نمیذارین مام یہ سهم ڪوچیڪ براے تغییر اوضاع داشتہ باشیم؟! این همہ مرد و زن دارن تقلا میڪنن براے ڪشورشون! من اندازہ ے یہ راهپیمایے ام نباید سهم داشتہ باشم؟! بچہ ڪہ نیستم هیجدہ سالمہ! هیچڪس چیزے نگفت،آب دهانم را فرو دادم. چند لحظہ بعد مامان فهیم بلند شد و گفت:حرف بسہ! پاشین شام حاضرہ از دهن میوفتہ! مامان فهیم ڪہ بہ سمت آشپزخانہ حرڪت ڪرد دوبارہ پرسیدم:حاج بابا! میشہ منم باهاتون بیام؟! جانِ رایحہ! حاج بابا نگاہ تندے حوالہ ے چشم هایم ڪرد و زیر لب لا اللہ الااللهے گفت و سر تڪان داد! براے جانم نمے توانست اما و اگر بیاورد! _بہ یہ شرط! قلبم بہ تپش افتاد،با چشم هایے ڪہ داشتند از خوشحالے از حدقہ در مے آمدند پرسیدم:چہ شرطے؟ انگشت اشارہ اش را بہ سمتم گرفت و تڪان داد،نگاهش رنگ جدیت داشت. _باید ڪنار دستم باشے. سر خود این ور اون ور نمیرے! لبخند زدم و دستم را روے چشمم گذاشتم:بہ روے چشم! با هیجان بلند شدم و بے اختیار پرسیدم:عمو باقر و محرابم میان؟! ابرو بالا داد،گونہ هایم رنگ شرم گرفتتند. باز مثل شڪوفہ هاے درخت انار حیاط پشتے شان! سرم را پایین انداختم،حاج بابا جوابے نداد و بلند شد. چند قدم ڪہ دور شد همانطور ڪہ پشتش بہ من بود گفت:آقا محراب! هرچقدم بہ چش خواهر و برادرے بہ هم نگا ڪنین نامحرمین! دیگہ نشوم آقاے اسم ڪنار داداشت یادت برہ قیزیم! (دخترم) لبم را گزیدم،شرم از قلبم پر ڪشید و بہ جایش ترس نشست! ترس از این همہ تاڪید بر پیوند خواهر و برادرے اجبارے اے ڪہ بہ نافمان بستہ بودند... شاید هم فقط بہ ناف من! محراب ڪہ مرا دوست نَ... قلبم براے جملہ ے نیمہ تمامم دعا ڪرد:خدا نڪند! •♡• بعد از تظاهرات،هیئت دولت با تشڪیل جلسہ ے فوق العادہ اے شبانہ تصویب نامہ اے صادر ڪرد ڪہ در تهران،قم،مشهد،تبریز،جهرم،ڪازرون،ڪرج،اهواز،اصفهان،قزوین و آبادان شش ماہ حڪومت نظامے برقرار بشود! ارتشبد اویسے همان شب بہ فرماندارے تهران منسوب شد. فرماندارے نظامے تهران،شش صبح از رادیو بیانہ اش را اعلام ڪرد و تاڪید داشت اجتماع بیشتر از سہ نفر ممنوع @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚|
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . بے توجہ بہ بیانیہ اے ڪہ قرائت شد،همراہ حاج بابا و عموباقر بہ سمت میدان ژالہ راہ افتادیم. خبرے از محراب نبود! ڪفش هاے تخت مناسبے بہ پا ڪردہ بودم تا پاهایم مقابل چندین ساعت پیادہ روے،آخ نگویند! روے دو پا بند نبودم،ڪم ماندہ بود جلوتر از حاج بابا و عمو باقر حرڪت ڪنم! حدود ساعت هشت بہ میدان ژالہ رسیدیم. چشمم بہ تیربارهایے ڪہ روے پشت بام ها نصب بود و سربازان مسلح افتاد. ڪمے ترسیدم و پشت حاج بابا در خودم مچالہ شدم! ڪم ڪم صف ها تشڪیل شد،عمو باقر و حاج بابا بہ سمت صف مردانہ رفتند و خواستند ڪہ در دیدرس هم باشیم. در صفے نزدیڪ بہ حاج بابا و عمو باقر ایستادم،با ڪنجڪاوے و ذوق بہ اطرافم نگاہ مے ڪردم تا ببینم بقیه چہ ڪار مے ڪنند ڪہ من هم همان ڪار را انجام بدهم! چند لحظہ بعد فرماندہ ے نیروے نظامے با آرامش خواست تا متفرق شویم. بالگردے بالاے سرمان آمد،دخترے ڪہ همسن و سال خودم به نظر می آمد آرام بہ بازویم ڪوبید و با چشم هایش بالگرد را نشان داد:این براے چیہ؟! شانہ بالا انداختم:نمیدونم! چشم هاے قهوہ اے رنگش خندیدند:توام دفعہ اولتہ میاے؟! لبخند زدم:آرہ! چشمڪ زد:را میوفتیم! چشمڪ زدم:آرہ! شیطنت در چشم هایش موج میزد،یڪے از پشت سر آرام گفت:فڪ ڪنم فیلمبردارے میڪنن! آهانے گفتیم و سڪوت ڪردیم. فرماندہ دوبارہ اخطار داد اما هیچڪس اعتنایے نڪرد و صف ها تقریبا ڪامل تشڪیل شدند. بعد از چند اخطار،صداے اللہ اڪبر از میان جمعیت بلند شد. همہ یڪ صدا تڪبیر گفتیم و همانجا روے زمین نشستیم! چند دقیقہ ڪہ گذشت صداے تیراندازے از همہ طرف بلند شد! همہ مات و مبهوت بہ هم نگاہ ڪردیم،مگر حاج بابا نگفتہ بود ڪہ سربازان برادرانمان هستند؟! مگر تحت تاثیر مردم و شاخہ گل هایشان قرار نگرفتہ بودند؟! مگر دلشان مے آمد ما را بڪشند؟! چند مرد فریاد زدند:تیراندازے هواییہ! اما تیراندازے هوایے نبود! دل نگران حاج بابا و عمو باقر شدم،هیچڪس از جایش تڪان نخوردہ بود. سرم را بہ سمت صف حاج بابا و عمو باقر گرداندم ڪہ جسم سنگینے روے پایم افتاد! متعجب سرم را بہ سمت پایین بردم تا ببینم چیست،سر دخترڪے ڪہ ڪنارم نشستہ بود روے پایم افتادہ بود! خیسے و گرماے خونش روے رانم نشست. نفسم تنگ شد و چشم هایم تار! دهانم باز ماندہ و نفس ڪشیدن را فراموش ڪردہ بودم! دستم را روی صورتش گذاشتم،هنوز گوشہ ے لبش جاے شور و شیطنت ماندہ بود! چشم بہ نیم رخش دوختم،چند ثانیہ بعد احساس ڪردم نفس ڪم آوردہ ام! هیچ چیز بہ ذهنم نمے رسید! چند بار تمرین ڪردہ بودم چطور باید بیمار معاینہ ڪنم؟! چندبار تمرین ڪردہ بودم تا نبض بگیرم و تنفس دهان بہ دهان بدهم؟! چندبار بہ این و آن سرم و آمپول تزریق ڪردہ بودم؟! چندبار زخم بستہ بودم؟! من از خون نمے ترسیدم،مے ترسیدم؟! از مُردہ چہ؟! از مُردہ ے دخترڪے ڪہ همسن و سال خودم بود و براے اولین بار آمدہ بود راهپیمایے چہ؟! مُردہ ے دختر هفدہ هجدہ سالہ ترس داشت؟! صداها بیشتر شد،صداے گلولہ،صداے رگبار،صداے فریاد! اما من میخِ جنازہ اے ڪہ روے پایم افتادہ بود بودم. میخِ چشم نیمہ باز قهوہ اے رنگش! میخِ گوشہ ے پریدہ ے لبش بہ لبخند! میخِ خونے ڪہ دست و مانتویم را سرخ ڪردہ بود... زانوے زنے ڪہ از پشت محڪم با سرم برخورد ڪرد،بہ خودم آمدم. از ڪنار گذشت و رفت. چشم در اطراف گرداندم،برق آتشِ گلولہ ها چشمم را نوازش داد! همہ در حال دویدن بودند،من ماندہ بودم و جسم هایے ڪہ روے زمین میان خون خوابشان بردہ بود! سرم را روے صورت دخترڪ گذاشتم،توان ایستادن نداشتم. بغض،صدایم را آزاد ڪرد! _پاشو! پاشو میخوایم یاد بگیریم چطورے از بین گلولہ رد بشیم! راستے اسمت چیہ؟! من...من رایحہ ام... هق هقم بلند شد:حتما ڪسیو دارے ڪہ منتظرت باشہ! پاشو بریم دنبال بابام برسونیمت پیش چشایے ڪہ منتظرتن! اینجا همہ خوابیدن،من تنهایے چے ڪار ڪنم؟! صداے فریاد و گلولہ بیشتر شد،با هر دو دست محڪم گوش هایم را گرفتم و خودم را بیشتر بہ دخترڪ چسباندم. شاید گرماے تنِ من براے سردے جانش ڪارے مے ڪرد! هر لحظہ منتظر بودم گلولہ اے نشانہ ام بگیرد و من هم نقش زمین بشوم.چند ثانیہ بیشتر نگذشتہ بود ڪہ صداے پایے را شنیدم ڪہ با سرعت بہ سمتم مے آمد،حتما سربازے بود ڪہ میخواست مرا بہ عنوان غنیمت از بین این همہ ڪشتہ براے فرماندہ اش ببرد. ڪہ دست خالے از خرابڪارهاے زندہ نباشند! اما صدایش باعث شد گیج سر بلند ڪنم. _رایحہ خانم! حیران از پس پردہ ے اشڪ نگاهش ڪردم،محراب بود! نگاهے بہ دخترڪ انداخت،بغض در چشم هایش نشست‌. مقابلم نشست و سرش را خم ڪرد،دور و برمان از هیاهوے جمعیتے ڪہ در حال فرار بودند چهره اش نگران بود و درهم لب زد:پاشو •●@Ayeh_Hayeh_Jonon ●• بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با چشم هاے اشڪے فقط نگاهش ڪردم،لب گزید:تو این واویلا جاے تعلل نیس دختر حاج خلیل! میگم پاشو! آب دهانم را فرو دادم و لب زدم:هیس! خوابیدہ! این را ڪہ گفتم،روح از چشم هایش پر ڪشید! انگار ڪہ نگرانم شد،هاج و واج در چشم هایم خیرہ ماند. نزدیڪتر شد،آنقدر نزدیڪ ڪہ فاصلہ ے مان شد یڪ قدم! عطر تنش با عطر خون در هم تنید،این عطر را دوست نداشتم! ڪم ماندہ بود عق بزنم،حالم را ڪہ دید مهربانے اش را ڪنار گذاشت. فریاد ڪشید:میگم پاشو! دور و ورمون دارہ خلوت میشہ! با فریادش بہ خودم آمدم،دوبارہ اشڪ از چشم هایم جارے شد. نگاہ مظلومے بہ اشڪ هایم انداخت و غرید:لااللہ الااللہ! یقہ ے مانتوے دختر را گرفت و سرش را آرام روے زمین گذاشت. فریاد ڪشیدم:چے ڪار میڪنے؟! بے توجہ بہ فریادم،آستین مانتویم را محڪم گرفت و دنبال خودش ڪشید! هاج و واج نگاهش ڪردم،چند قدم روے زمین ڪشیدہ شدم. متحیر صدایم را بالا بردم:معلومہ چے ڪار میڪنے؟! سرعتش را بیشتر ڪرد. _آرہ! زخم و زیلے بشے بهتر از اینہ ڪہ بمیرے! ڪف دست چپم روے زمین ڪشیدہ شد. بلند آخ گفتم. بے توجہ بہ راهش ادامہ داد فریاد ڪشیدم:وایسا خودم میام! سریع ایستاد و آستین مانتویم را رها ڪرد. در ڪسرے از ثانیہ بلند شدم و از میان گلولہ دویدم! محراب هم پشت سرم شروع ڪرد بہ دویدن! تشویقم ڪرد:بدو! فقط بدو! همانطور ڪہ مے دویدم نفس نفس زنان پرسیدم:حا...حاج...با...بام... _عمو خلیل گفت بیام دنبالت. جاشون امنہ. فقط بدو! زیر پاتو دور و ورو نگا نڪن! چشت فقط بہ رو بہ رو باشہ! با تمام قدرتے ڪہ داشتم از میان آن همہ سرباز و جنازہ مے دویدم،انگار دوپاے اضافہ قرض گرفتہ بودم! یڪے دو دقیقہ بعد بہ ڪوچہ اے فرعے رسیدیم،وارد ڪوچہ شدیم. هنوز صداها بہ گوش مے رسید. نفس نفس زنان بہ دیوار تڪیہ دادم. محراب هم مقابلم بہ دیوار تڪیہ زد و دست هایش را بہ ڪمرش گرفت. چشم هایم را بستم و نفس عمیقے ڪشیدم. باز بوے خون در دماغم پیچید! سریع دستم را مقابل دهانم گرفتم تا بالا نیاورم! نگاهم داشت بہ سمت مانتوے خون آلودم مے رفت ڪہ محراب راهشان را با حرفش سد ڪرد! _منو نگا! ڪنجڪاو نگاهش ڪردم،لبخند عمیقے روے لب هایش بود. صورتش عرق ڪردہ بود،چشم هایش مے خندیدند و صورتم را خوب مے پاییدند! _خانم دڪترِ ترسو! لبخند غمگینے زدم،داشت شوخے میڪرد. لحنش جدے نبود. خواستم سرم را پایین بیاندازم ڪہ باز تڪرار ڪرد:گفتم منو نگا ڪن! آب دهانم را فرو دادم و دوبارہ بہ چشم هایش زل زدم. خندید:حیف شد اومدم! چشم هایم را ریز ڪردم اما چیزے نپرسیدم! _نمے پرسے چرا؟! آرام پرسیدم:چرا؟! صداے خندہ ے صورت و چشم هایش بلند تر شد! _خب یہ جماعتیو بیچارہ ڪردم! با این خانم دڪتر! خانم دڪتر را بہ قدرے بامزہ گفت ڪہ بے اختیار خندیدم،خندہ ام را ڪہ دید قهقهہ زد! آب دهانش را فرو داد،سیب گلویش لرزید. زمزمہ ڪرد:بیچارہ اونے ڪہ زیر دستِ تو بیوفتہ! لحنش جدے بود! جدے و غمگین! باز زمزمہ ڪرد:بیچارہ... عمیق تر بہ چشم هایش خیرہ شدم،چشم هایش علاوہ بر صدا،عطر هم داشتند! عطرِ یاس! عطرِ مریم! عطرِ سیب! بوے خون پر ڪشید و بہ جایش عطر چشم هایش پیچید... چشم ها،بیشتر از عشق،ڪاربلدند... لبخند زد،از آن لبخندهایے ڪہ طعم شربت هاے گل محمدے خان جون را مے داد! از آن لبخندهایے ڪہ مثل گلابدان از گوشہ اش گلاب مے چڪید! اما از چشم هایش عطر مریم بیشتر بہ مشام مے رسید،از همین فاصلہ ے چند مترے خوب احساسش مے ڪردم! از بس گل مریم دوست داشت و بہ بهانہ ے خالہ ماہ گل،راہ و بے راہ مریم مے خرید! مریم ها بہ جانش نشستہ بودند... رایحہ ے اول... عطرِ مریم... عطرِ چشم هایش... . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚
به نام خداوند مهربانی ها🌸🌱 سومین شرط وجوب ، اصرار بر گناه یا به عبارتی عدم یقین به ترک گناه هست😊😊 یعنی👇👇👇👇 تا زمانی که یقین پیدا نکنیم و مطمئن نشیم که گناهکار گناهش رو ترک کرده 👇👇👇👇 شرط سوم وجوب هم وجود داره ✅ یک اشتباه در این زمینه👇🏻 اگر گناه چند بار تکرار شد بعد تذکر بدید❌❌ این غلطه👆🏻👆🏻👆🏻 ما اگر مطلع بشیم که فرد برای اولین بار داره گناه میکنه یا واجبی رو ترک کرده ،باید تذکر بدیم 💚 حتی اگه مطلع بشیم کسی قصد گناه کردن داره و هنوز انجام نداده هم واجبه و باید تذکر بدیم 😉✅ برای مثال👇🏽👇👇🏽👇 متوجه بشیم فردی میخواد خدای نکرده خود کشی کنه ، نباید منتظر بمونیم گناهش رو انجام بده بعد نهی از منکرش کنیم🥀🍂😬 این پیام رو منتشر کنید...🌹