eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید❓ خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید. همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید... _بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے❓ بلہ دیگہ _آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله مگہ چیہ❓ هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو اخمهام رفت توهم و گفتم مث قضیہ اوݧ پلاک❓ خیلے جدے جواب داد... _چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود. مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم. _مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم. نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد. _وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود بازم چیز دیگہ اے هست❓ فقط.... _فقط چے❓ آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید شما از چے میترسید❓ آهے کشیدم و گفتم:از آینده سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید هرکارے بگید میکنم نمیدونم.... _و باز هم سکوت بیـنموݧ براے گوشیم پیام اومد "سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا" _خندم گرفت سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم... _پشت چراغ قرمز وایساده بودیم پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ سلاااام عمو علے سلام مصطفے جاݧ عمو علے زنتہ❓ازدواج کردے❓ سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ _عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے❓ سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا عمو خوش سلیقہ اے هاااا خندم گرفتہ بود خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو إ عمو فالونمیگیرے❓خالہ شما چے❓ خانم محمدے فال بر میدارید❓ بدم نمیاد. چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم سجادے هم برداشت... @zeinabiha2
💠💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 .... و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد:" حالا زنه و بچه هم داره؟ " و عبدالله پاسخ داد: " نه. حائری می گفت مجرده ، اصلا اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی." نمیدانم چرا ، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو برد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من دوخته شد که سکوت سنگین این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست :" ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام عليك کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! " ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن :" ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. شام حاضر شده بود که بلآخره پسر ها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت:" چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ " و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:" نه ، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با شیطنت پرسید:" اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سرجایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:" اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی خوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید:" می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد :" نمی دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایند نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنان که به سمت آشپزخانه می رفت، در تایید حرف عبدالله گفت:" حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! " و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد:" حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! " ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:" نه، ولی خب اگه سنی بود، زندگی باهاش راحت تر بود" خوب می دانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرف ها نیست، اما شاید می خواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:" آره ، ..... ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ @zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم و آرام از روے دیوار سُر خوردم. با زمین ڪہ برخورد ڪردم صداے ضعیفے ایجاد شد! پاے راستم زیر تنم ماند و دردے در پهلویم پیچید! یڪ دستم را روے پهلویم گذاشتم و دست دیگرم را روے دهانم ڪہ صداے نالہ ام بلند نشود! زنگ در بہ صدا در آمد،صدایے از ریحانہ بلند نشد! نفسم بالا نمے آمد،نباید خواهرم را تنها میگذاشتم اما اگر آن مامور لعنتے مرا مے دید جواب حاج بابا را چہ میدادم؟! اگر دست بہ بازویم مے انداخت و مرا ڪشان ڪشان با خودش بہ زندان قصر یا ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے مے برد مامان فهیم در جا دق میڪرد! آن هم براے آش نخوردہ! براے آن محرابِ... سریع بہ خودم نهیب زدم،براے محراب نہ! براے حاج بابایت خودت را بہ خطر انداختے! محراب ڪہ باشد ڪہ تو برایش بہ جوش و خروش بیوفتے؟! در دل خدا را شڪر ڪردم ڪہ تهران نیست. اگر اینجا بود و مامور ساواڪ او را مے دید بساط مان در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے خوب جور میشد! چند ثانیہ بعد صداے مرتعش ریحانہ در حیاط پیچید:ڪے...ڪیہ؟! خودم را محڪم بہ دیوار چسباندم،صداے همان مرد بلند شد:میشہ درو باز ڪنین؟! صداے باز شدن در ڪہ بہ گوشم خورد هم زمان عمہ مهلا،چادر رنگے بہ سر در آستانہ ے در ظاهر شد. با چشم هاے گرد شدہ نگاهے بہ در حیاط و سپس بہ من انداخت! خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع دستم را از روے دهانم برداشتم و انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم. زمزمہ ڪردم:هیس! و تا توانستم عجز و التماس در چشم هایم ریختم! بیچارہ گیج و منگ بہ من خیرہ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد. گوش هایم را خوب تیز ڪردم.ریحانہ مودبانہ گفت:سلام بفرمایین؟! صداے آن مامور بلند شد:سلام خانم! روز بہ خیر! منزل آقاے خلیل نادرے؟ ریحانہ عادے جواب داد:بعلہ! _تشریف دارن؟! _نہ! سرڪارن فڪ ڪنم تا چند دیقہ دیگہ بیان. امرتون؟! _پاشا اعتماد هستم! از ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! نفسم دوبارہ تحلیل رفت،دستم را محڪم مشت ڪردم و روے پیشانے ام گذاشتم. ریحانہ خودش را بہ آن راہ زد:ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے؟! فڪ ڪنم اشتباہ اومدین! _بلہ! منو همڪارام حڪم تفتیش منزلتونو داریم! ریحانہ من من ڪنان پرسید:خونہ ے ما؟! آخہ چرا؟! اعتماد بے حوصلہ جواب داد:چراشو بعدا متوجہ میشین! پشت بند صدایش،صدایے خشن گفت:از جلو در برو ڪنار! سپس گویے رو بہ اعتماد ادامہ داد:آقا! هزار مرتبہ گفتم با این خرابڪارا نباید مدارا ڪرد! نتیجہ ش میشہ این ڪہ این یہ الف بچہ واسادہ جلو در ما رو سوال جواب میڪنہ! دعا ڪردم دل نازڪ ریحانہ نشڪند،مثل من رو دار و تاب دار نبود! نازپروردہ ے مامان فهیم بود،تن صدایے بالا مے رفت طفلڪم بغ میڪرد؛چہ برسد بہ این ڪہ مامور ساواڪے جلوے در خانہ ے مان بایستد و اینطور گستاخانہ صحبت ڪند! اعتماد آرام گفت:آروم باش نگهبان! دوبارہ ریحانہ را مورد خطاب قرار داد:ڪسے جز شما منزل نیس؟! ریحانہ با ڪمے مڪث جواب داد:نہ! اجازہ میدین مادرمو صدا ڪنم؟! خونہ ے همسایہ رو بہ روییہ. _موردے ندارہ! ما همینجا صبر میڪنیم،فقط در باز بمونہ! ریحانہ باشہ اے گفت و رفت. عمہ مهلا هم ڪنار من نشستہ بود و خوب گوش میداد. رنگ از رخسارش پریدہ بود،خواست از ڪنارم بلند شود ڪہ پرسشگر نگاهم ڪردم. آرام گفت:بچہ م ریحانہ تنهاس! از این غول تشنا میترسہ! با صدایے خفہ و لحنے ملتمس گفتم:نہ عمہ! شڪ میڪنن،نباید منو ببینن! اخم هایش در هم رفت،سرے تڪان داد و بلند شد. همانطور ڪہ سعے میڪرد زیر بغلم هایم را بگیرد آرام گفت:بلند شو! با ڪمڪ عمہ،از جایم بلند شدم. هنگام بلند شدن چنان دردے در پهلو و پایم پیچید ڪہ احساس میڪردم در جا بیهوش خواهم شد! دندان هایم را روے لب هایم فشار دادم ڪہ مبادا جیڪم در بیاید. پاے راستم یارے نمے ڪرد،نمیتوانستم رویش بایستم. عمہ مهلا ڪشان ڪشان مرا بہ داخل خانہ برد،همین ڪہ روے مبل نشستم از درد اشڪ هایم سرازیر شد. تا نگاہ عمہ بہ صورتم افتاد با دست روے گونہ اش زد! _صورتت عین گچ دیوار شدہ عمہ! نڪنہ پات شڪستہ باشہ؟! . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . باید حالم خیلے بد باشد ڪہ اشڪ هایم سرازیر شود. بلند شد و ڪنارم نشست،سرم را روے شانہ اش گذاشت و صورتم را نوازش ڪرد‌. _قیزیم! (دخترم) چیزے نشدہ ڪہ! برا چے گریہ میڪنے؟! ساواڪیا چرا اومدن براے گشتن خونہ تون؟! چرا گفتے نباید تو رو ببینن رایحہ؟! نفس عمیقے ڪشیدم و مختصر اتفاقات پیش آمدہ را بریدہ بریدہ برایش تعریف ڪردم. یڪ ساعت بعد امیرعباس آمد،با دیدن وضعیتم تعجب ڪرد و جویاے ماجرا شد. عمہ سربستہ چیزهایے تعریف ڪرد و پرسید ماموران ساواڪ را دیدہ یا نہ. امیرعباس جواب داد وقتے وارد ڪوچہ شدہ دیدہ ماشین شورلت مشڪے رنگے خارج مے شدہ. عمہ سریع رفت تا بہ مامان فهیم خبر بدهد،قبل از رفتنش ڪمڪ ڪرد تا سوار ماشین امیرعباس بشوم. امیرعباس سریع مرا بہ بیمارستان رساند،چند دقیقہ بعد از ما عمہ و حاج بابا و مامان فهیم هم آمدند. بعد از معاینہ دڪتر گفت مچ پایم شدید ضرب دیدہ اما شڪستگے ندارد. پایم در آتل رفت و براے راحت راہ رفتن با دو عصاے فلزے راهے خانہ شدم! در راہ خانہ حاج بابا ڪلے سرزنشم ڪرد و حرص خورد. بین حرص و جوش هایش گفت مامورهاے ساواڪ حسابے ریخت و پاش ڪردند اما نتوانستند چیزے پیدا ڪنند و دست خالے برگشتند! بہ خانہ ڪہ رسیدیم،مامان فهیم ڪمڪ ڪرد لباس هایم را تعویض ڪنم و روے تخت دراز بڪشم. ریحانہ با چهرہ اے گرفتہ بہ اتاق آمد تا شب ڪنارم باشد. ڪلے اشڪ ریخت و گونہ هایم را بوسید! میخواست لامپ را خاموش ڪند ڪہ چشمم بہ میز تحریرم افتاد. اتاق تاریڪ شد،سریع گفتم:ریحانہ! یہ لحظہ چراغو روشن ڪن! دوبارہ اتاق روشن شد،دوبارہ با دقت روے میز تحریر را نگاہ ڪردم. اشتباہ ندیدہ بودم جاے قاب عڪسم خالے بود! با چشم هایے از حدقہ درآمدہ از ریحانہ پرسیدم:اتاق منم اومدن؟! ریحانہ عادے جواب داد:آرہ! همون رئیسشون اومد! اعتماد! نفس در سینہ ام حبس شد و خون در رگ هایم. باز نگاهم سمت میز تحریر رفت،جاے قاب عڪسم خالے بود. قاب عڪس ڪوچڪے ڪہ،صورت خندانم را در میان موهاے سیاہ رنگم در بر گرفتہ بود! عڪسے ڪہ نقطہ ے توجهش چشم هایم بود... . Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 بہ قلمِــ🖊 🍃 ☝️🏻 ♥️📚
🌱🌸 . . . . . . به نام خداوند که مهربانی ها🌸🌱 معروف چیه؟!🤔🤔🤔 معروف یعنی عملی که خداوند اون رو به رسمیت شناخته✅😊 و منظور عرف جامعه نیست😉 معروف می تونه مستحب باشه 💚 می تونه واجب باشه 💚💚💚 معروفی که مستحب هست امر به اون واجب نیست ولی ثواب داره ، مثل نماز شب خوندن یا دائم الوضویی😇😇 اما معروفی که واجب هست👇👇👇 امر به اون ، واجب هست✅😉😉😉 مثل امر به نماز خوندن امر به خمس دادن و یا حتی امر به (برای کسانی که نمی کنند یا نسبت به جامعه بی تفاوت هستند) این پیام رو منتشر کنید....🌹 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
💔 : ترور 💣  ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان  خبری در دست نیست... محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت: - بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ +میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو -بابا فقط نگرانه +خب چرا؟ -چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست +شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده -میگم ولی قول بده آروم باشی +بگو دیگه -قول؟ +قول -جونِ محمد +قسم نده بگو دیگه -با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده +آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی -ناراحت نشدی؟ +ناراحت چرا؟ توکه  تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه... -آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون +خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین -حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن... محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد: -بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو +مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی -دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت: -دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم +گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟ -تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ... +من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز .... -بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت... +هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون  خون دادن! -اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش... +نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غین @zeinabaiha2