eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 نشستم روی مبل و به زمین خیره شدم. دو زانو نشست روی زمین و دستش رو گذاشت کنار پام روی مبل. _ببین من رو. لبم رو به دندون گرفتم. سرش رو خم کرد و توی چشم هام نگاه کرد. _نکنه واسه اون روز ناراحت شدی که نتونستم باهات حرف بزنم? دوست داشتم بگم حرف بزنی تو اصلا محل بهم ندادی. حتی نگاهم هم نکردی. ولی ترجیح دادم سکوت کنم و اشک بریزم. با گل توی دستش اشکم رو کنار زد. _حیف اون چشم ها نیست باهاشون گریه کنی. تو فقط باید با اون دوتا چشم زیبایی ها رو ببینی. پاک کن این اشک ها رو که مثل اسید داره قلبم رو سوراخ میکنه. دوباره قشنگ حرف میزد با سر انگشتم اشک ها رو پاک کردم و بهش نگاه کردم گل رو گرفت سمتم. لبخند روی لب هام ظاهر شد دست دراز کردم گل رو ازش بگیرم که شالم کنار رفت و زنجیر و پلاکی که برام.خریده بود روی لباس ابی رنگم معلوم شد. یکم سرش رو خم کرد شادی روی صورتش نشست. _چقدر بهت میاد. _مرسی. _بریم حیاط حرف بزنیم? الان فرصت مناسبیه. به سمت اشپزخونه نگاه کردم مرجان به دیوار تکیه داده بود خیره نگاهمون می کرد خیار میخورد. یکم خودم رو جمع جور کردم ولی رامین بدون تغییر حالت گل سفید رو سمتش گرفت. _بیا عشق دایی تو رو یادم نرفته. چند قدم جلو اومد و به گل توی دستم نگاه کرد. _اگه منو یادت نرفته چرا باز قرمزه رو دادی به نگار? رامین عاشقانه نگاهم کرد. _اخه تو جات روی چشم های منه ولی نگار تو قلبم. داشتم دیونه میشدم لبخند روی صورتم هر لحظه پهن تر میشد. اروم لب زدم: _جای شمام.تو... ق...قلب منه. با صدای بلند خندید. _وای خدا چی از این بهتر. مرجان خوشحال نبود فقط نگاه میکرد. رامین ایستاد. _بیاید تا احمد رضا نیومده بریم حیاط یکم راه بریم. مرجان سمت اتاقش رفت. _من دیگه چرا بیام خودتون برید اصلا دوست ندارم مزاحم باشم. رامین سمتش رفت و جلوش ایستاد دست توی جیبش کرد و گوشی سمتش گرفت. _بیا این بار اگه لو بری دیگه نمی خرم برات. مرجان هم خوشحال شد هم ناراحت گوشی رو گرفت. _اگه ببینه این دفعه میکشم. _خب خنگ بازی در نیار نمیبینه. گفتم بهت همیشه بزارش رو حالت سکوت. مرجان لبش رو کمی کج کرد و به من نگاه کرد. _تو نمیگی بهش? با سر گفتم نه. گوشی رو توی دستش جابه جا کرد یه دفعه پرید صورت رامین رو بوسید. _مرسی دایی. رامین مرجان رو از خودش فاصله داد _کم خودتو لوس کن. با ذوق سمت اتاقش رفت رامین رفتنش رو دنبال کرد در رو که بست نگاهش رو به من داد با سر به در اشاره کرد. _افتخار میدید? پر از هیجان بودم ایستادم و همراه با شاخه گل قرمزی که دستم بود باهاش همقدم شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت100❤️ از در باغ رد شدم. امیر کنار آلاچیق ایستاده بود. لبخندروی لبش دسش رو به سمت من دراز کرده
❤️ مسیر روستا تا شهر رو طی کردیم و مستقیم به مزون خانم نیازی رفتیم. باز یاد النگوهای مامان افتادم. اونها هم یادگار بابا بود، هم دارایی مامان و به قول خودش سرمایه ای برای روز مبادا. اون النگو‌ها توی تنگدستی مامان می تونست مشکلات دیگه ای رو حل کنه. اما حالا همش فروخته شده که خرج لباس و یک سری وسایل من رو بده. کاش مامان این کار رو نمی کرد. با صدای خانم نیازی افکارم رو رها کردم _ عزیزم برو اتاق پرو لباستو عوض کن نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم، نگاه نا امیدی به لباسها کردم _برو بپوش دیگه سر بلند کردم و چهره ی مامان رو دیدم. چقدر منتظر بود لباسهارو توی تنم ببینه. لباسها رو گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم. با بی میلی تمام اول کت شلوار نقره ای رنگ رو پوشیدم. مامان مدام از پشت در صدام می زد. در رو باز کردم. لبخندی از سر رضایت روی لبش نشسته. رو به خیاط لباس که کنارش ایستاده بود گفت _ خیلی قشنگ شده، دستت درد نکنه خانم نیازی داخل اومد. کمی لباس رو توی تنم بر انداز کرد _ همه چیزش خوبه، مبارکت باشه اصلا حوصله ی جواب دادن نداشتم، فقط نگاهش کردم _ اون یکی رو هم بپوش تا ببینم مامان بیصبرانه منتظر بود تا لباس بعدی رو هم بپوشم. این یکی یه پیراهن مجلسی بلند بود. با همون بی میلی مشغول عوض کردن لباسهام شدم. بدون اینکه تو آینه به خودم نگاهی بکنم، در رو باز کردم. تو همون نگاه اول، چشمهای مامان برقی زد و صورتش پر از خنده شد _ وای الهی قربونت بشم من، عروس کوچولوی مامان، ماشاالله خیلی خوشگل شدی عزیزم مامان می گفت و غنچه ی بغض من آروم آروم توی گلوم شکوفا می شد. بازوم رو توی دستش گرفت و مجبورم کرد دور خودم چرخی بزنم. مامان با هر نگاهش قربون صدقه ام می رفت و من فقط نگاهم به دستهای خالیش بود. دستهای سختی کشیده اش، دستهایی که بخل زمانه داشتن سه تا دونه النگو رو هم ازش دریغ کرده بود. فکر نمی کنم هیچ وقت از پوشیدن این لباس لذت ببرم. چون تا عمر دارم یاد النگوهای مامان میوفتم که دست تنگی این روزهاش مجبورش کرده بود اونها رو بخاطر من بفروشه. دلم می خواست همونجا دستهای خالیش رو بگیرم و بوسه بارون کنم. مامان و‌خانم نیازی مشغول پیدا کردن ایرادهای لباس بودند و من اصلا حواسم به اونها و‌حرفهاشون نبود. _ اینقدر خوبه دخترم؟ ناگهان به خودم اومدم _ ها... چی...چی خوبه؟ _ لباستو میگم، یه کم گشاده. اینقدرشو درز بگیرم خوبه؟ برات تنگ نمی شه؟ _ آها... سرم رو سمت آینه چرخوندم و نگاهی به لباس کردم _ نه، همین اندازه خوبه خانم نیازی با سنجاقهایی که بین لبهاش نگه داشته بود لباس رو علامت زد _ خب درش بیار، اینو باید درستش کنم هر دو بیرون رفتند. باز نگاهی توی آینه به خودم و لباس تنم انداختم. دستهای خالی و ذوق و لبخند مامان از جلوی چشمم محو نمی شد. دلم گرفت. گلوله ی بغضی که توی گلوم بود، غده های اشکیم رو فعال کرد و هوای چشمهام بارونی شد. از ترس اینکه مامان، پشت در متوجه گریه ام نشه لبهام رو زیر دندونهام فشار دادم. توی آینه به چشم های غرق اشکم زل زدم و از خودم خجالت کشیدم. همین اول کاری چقدر شرمنده ی مامان شدم. با همون بغض خیلی آروم لب زدم _ الهی قربونت بشم مامان جونم ضربه هایی که مامان به در می زد باعث شد سریع اشکهام رو‌پاک کنم، لباس عوض کردم و از اتاق خارج شدم لباس را روی میز گذاشتم. مامان مشغول صحبت کردن با خانم نیازی شد. بقیه پول رو داد و قرار شد دو روز دیگه هر دوشون رو با هم ببریم. از خیاط ماهر مزون خدا حافظی کردیم و بیرون اومدیم.