#پارت102
💕اوج نفرت💕
هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد.
سوالی نگاهش کردم.
_قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز،
من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه?
لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد.
_می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی?
هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم
تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد
خیلی بهم خوش میگذشت.
اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم.
_فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم.
ایستادم اب دهنم رو قورت دادم.
_نه نهار نمیشه.
نا امید گفت:
_چرا?
_اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن.
_به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی.
سرم رو پایین انداختم.
_هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن.
با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت.
_صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون.
صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا
یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد.
حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط.
شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من.
_تو حیاط چی کار داری?
اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت:
_خوبی نگار?
_ب...بله.
_میگم اینجا چی کار میکنی?
_ه...هیچی دلم گرفته بود.
نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت:
_برو تو.
_چشم.
سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم.
همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد.
مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت.
با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت.
_وای نگار سکته کردم.
در رو بستم و رفتم کنارش نشستم
_چرا تو همی.
نگاهش کردم.
_احمد رضا که اومد رامین فرار کرد!
یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد.
_نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی.
متعجب نگاش کردم
_نمیگم بگو.
_دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده.
_من که پول ندارم.
_منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده.
_ قسم خورد که راهش رو عوض کرده .
لب هاش رو اویزون کرد
_من که باور نمی کنم.
_تو دلم رو خالی نکن مرجان.
ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد.
_از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته.
از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه.
روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت.
دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون.
تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود.
احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز.
یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود.
شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت101❤️ مسیر روستا تا شهر رو طی کردیم و مستقیم به مزون خانم نیازی رفتیم. باز ی
#روزهایالتهاب
#پارت102❤️
کارمون که تموم شد به سمت خونه راه افتا یم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
زن دایی قبل از رفتن برای شام دعوتمون کرد. دلم برای دایی تنگ شده بود. چند روزی می شد که ندیده بودمش.
بالاخره نزدیکای غروب بودکه با رضای عصا به دست هم قدم شدیم تا به خونه ی دایی رسیدیم. خیلی از دیدن دایی
خوشحال شدم. اون هم کلی اظهار دلتنگی کرد. تو این جمع پنج نفره خیلی بهم خوش می گذشت. دایی همیشه پر شر شور و مهربون بود. همیشه می گفت بچه بوده که مادر بزرگمون فوت کرده و مامان براش مادری کرده. حالا تو این سیزده سالی که ازدواج کرده و هنوز صاحب فرزندی نشده، انگار دلش می خواست همه ی محبت های مامان رو برای ما جبران کنه. زن دایی هم توی بذل محبت دست کمی از شوهرش نداشت.
چند ساعتی رو اونجا بودیم و آخر شب علیرغم اصرارهای این زوج مهربون برای بیشتر موندنمون، آماده ی رفتن شدیم. دایی سویچ وانت رو آورد و اصرار داشت ما رو تا خونه همراهی کنه. به رضا کمک کرد تا عقب وانت سفید رنگ بشینه. من طبق عادت همیشگی که عقب پیش رضا مینشستم و تا خونه کلی شیطنت می کردیم، به سمت عقب ماشین راه افتادم که با صدای دایی متوقف شدم
_ تو کجا میری
_ میرم پیش رضا بشینم دیگه
در جلو رو باز کرد
_ لازم نکرده، همینم مونده عروس خاندان مستوفی بزرگ رو عقب وانت سوار کنم. شانس ندارم که، یهو اون شوهرت وسط راه ما رو ببینه، اون موقع چی جوابشو بدم؟
از حرفهای دایی کلی خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم. اما متوجه خنده های ریزشون با مامان شدم. بدون حرف دیگه ای جلو کنار مامان نشستم. بالاخره به خونه رسیدیم و از دایی خدا حافظی کردیم
****
الان دو روزه که تو خونه ی کوچیک و با صفای خودمون، تو جمع خونواده ی سه نفریمون هستم.
بعد از شام مشغول شستن ظرفها بودم که تلفن به صدا در اومد. مامان که نزدیک گوشی بود، جواب داد. بی اهمیت به تلفن، مشغول شستن ظرفها بودم که با صدای مامان به طرفش برگشتم.
_ راحله جون، فریبا خانمه با تو کار داره
باشنیدن این حرف وا رفتم. حتما باز برنامه دارند که من رو ببرند اونجا. انصافا کنار فریبا و فریده حالم خوب بود ولی هر چی کنار اونها خوش میگذشت، با دیدن فخری خانم خوشی یادم می رفت. به نا چار دستت ام رو شستم و گوشی رو از مامان گرفتم.
_سلام
_سلام عزیزم خوبی؟
_ خوبم ممنون شما خوبید؟
_ما هم خوبیم شکر، راحله جون رنگ زدم بگم خاله و دایی فرخ فردا دارند میاند اینجا. راستش مامان چند روزه می خواست آش پشت پا واسه بابا بپزه، منتظر خاله اینا وخونواده ی دایی بودیم. من صبح دارم میرم بیرون، آماده باش وقت برگشت میام دنبالت، به داداش هم گقتم
حسابی کلافه شده بودم. من که تازه اونجا بودم
_ آخه... فردا؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس