#پارت103
💕اوج نفرت💕
احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد.
احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد
اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه.
بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد.
رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با
صدای بلند و ملتمس گفت:
_ احمدرضا جان، به خاطر من.
احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت:
_ احمدرضا.
برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد.
نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد.
احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت.
دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت:
_ باید ببینیم خودش چی میخواد.
احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد
نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت.
احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت:
_وایسا ناهار.
همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت:
_ میل ندارم.
توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.
صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار میداد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت.
رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه.
غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق میافتاد من
من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد
این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه.
تلفن خونه زنگ زد و صدای
حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد
وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم.
شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم.
دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم.
از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت102❤️ کارمون که تموم شد به سمت خونه راه افتا یم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
#روزهایالتهاب
#پارت103❤️
_ آره عزیزم آخه داداش که صبح زود میره و غروب میاد، تا بیاد سراغت دیر میشه،زن دایی هم کلی سفارش کرده که ما فردا می آیم باید عروس خانم اونجا باشه.
این حرف رو با خنده گفت و من هنوز داشتم حرص می خوردم
_ پس صبح آماده باش، کاری نداری عزیزم
نمی دونستم چی بگم که از تصمیمش منصرفش کنم. وقتی سکوت من رو دید خداحافظی کرد و من هم با صدایی که به زور از ته گلوم بالا می آمد خداحافظی کردم
فریبا تلفن رو قطع کرد و صدای بوق های ممتد تلفن توی گوشم پیچید.
_ چی گفت؟
نگاهی کلافه و پر از حرصم رو به مامان دادم
_هیچی باز واسه فردا دعوتم کرد
_ وا این ناراحتی داره؟
_ مامان آخه هر روز؟ من دو روزه اومدم خونه
_ چی بگم مادر، خوب همون موقع میگفتی نمیام که حالا اینجوری عزا نگیری
اینو گفت و به آشپزخانه رفت من هم دنبالش رفتم و مشغول شستن بقیه ظرفها شدم ولی تو فکر مهمونی فردا بودم.
**
نزدیکای ساعت نه صبح بود که صدای زنگ، خبر از اومدن فریبا میداد.چادر به سر از خونه خارج می شدم که مامان صدام زد
_ راحله جان، امروز خودت می تونی بری لباست رو تحویل بگیری یا خودم برم؟
یکم فکر کردم. می دونستم اگه من نرم مامان حتما خودش این مسیر طولانی رو میره. دلم نیومد به خاطر من باز به زحمت بیوفته.
_نه مامان جون، اگه بشه خودم با یکی میرم
مامان تا دم در حیاط با من اومد. فریبا مثل همیشه خیلی گرم و صمیمی من و مامان را تحویل گرفت. بعد از خوش و بشی که با مامان کرد سوار ماشین آقا مهرداد شدیم و به سمت خونه پدری فریبا راه افتادیم. ماشین امیر توی حیاط نبود. از ماشین پیاده شدیم و همراه با فریبا وارد خونه شدیم.
با اهل خونه سلام و احوالپرسی کردم فخری خانم هم به زور فقط جواب سلامم رو داد.
فریبا دستش رو پشت کمرم گذاشت
_ برو تو تا لباساتو عوض کن
به سمت اتاق فریبا قدم برداشتم. یاد حرفهای امیر افتادم اما اصلا جرات رفتن طرف اتاقش رو ندارم. همون راه رو ادامه دادم و وارد اتاق شدم. لباس عوض کردم و چادر رنگی روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم
گوهر خانم داشت سفارشات خرید رو از فخری خانم و دختر بزرگش می گرفت. یکدفعه یاد حرف مامان افتادم. وقتی صحبتهای گوهر خانم تموم شد تا ایوون پشت سرش رفتم. متوجه حضورم شد و به طرفم برگشت
_ کاری داری دخترم
_دارید می رید شهر؟
_ آره چطور؟
_یه زحمتی دارم براتون، راستش من دو دست لباس دادم برام بدوزند، امروز باید می رفتم تحویل می گرفتم. خواستم اگه زحمتی نیست شما که این راه رو می رید لباس منم تحویل بگیرید
گوهر خانم لبخند مهربونی تحویلم داد
_نه عزیزم چه زحمتی، فقط کجا باید برم؟
آدرس مزون رو دادم و از همدیگه خداحافظی کردیم
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس