#پارت104
💕اوج نفرت💕
شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن.
البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم.
بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود.
از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث میشد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم
روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم.
احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت
از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت-
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون.
متعجب گفتم:
_آقا من!
سرش رو پایین انداخت دوباره گفت:
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند.
چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم:
_اخه آقا...
اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت:
چرا کاری را که میگم انجام نمیدی?
_آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم.
خیلی جدی گفت:
_تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم.
اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود
سمت کاناپه رفتم.
اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم.
_فقط همین رو دارم.
میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت:
_دیگه چی داری ?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_هیچی.
پشتش رو به من کرد سمت در رفت.
_همون رو بپوش بیا بیرون.
در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست.
رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم.
اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم.
کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم.
در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل
ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت:
_چرا نمیای بیرون?
انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم.
_اخه ...روسریم...
متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
سرش رو بالا داد
_نمیشه بپوش بریم.
پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم.
ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم
حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم.
پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم.
مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم.
خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت:
_وای چه بهت میاد
_ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد.
_این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار.
با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت:
_تو دختر مریمی?
_بله.
چشم هاش رو ریز کرد
_این همه شباهت...
صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه.
_کی به تو گفت اینجا بشینی?
فوری ایستادم.
_ببخشید اقا... گفتن
_اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕