eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 پروانه دستم رو گرفت. _چقدر این شکوه بدجنس بوده. نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم. _یعنی ازاین بد تر هم کرده. _نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد. قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار. تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد. ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت: _بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده. مرجان که مثل من ترسیده بود نشست _مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه. دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید. روسریم رو روی سرم انداختم. _سلام. چشم. با حرص از اتاق بیرون رفت. آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه. نمی دونستم باید چی درست کنم. برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم _خانم. _چیه? _ببخشید چی باید درست کنم ? _تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی. دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم. در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم. _اول برو نون بخر بعد نهار بزار. نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد _اینم دیگه تنت نکن. حرفش رو که زد در رو محکم بست نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون. با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد. _تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی. خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم. _اقا ...به خدا...ماد.... صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم. _احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل. واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه. احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد. _دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی. یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕