#پارت107
💕اوج نفرت💕
نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود.
مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد.
اومد جلو کنارم نشست گفت:
_چرا گریه کردی?
سرم رو بالا بردم.
_بیرون بودی?
بازم جواب ندادم.
_احمدرضا چیزی بهت گفته?
چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد.
کلافه گفت:
_خب بگو چی شده دیگه
نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم:
_شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد
شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته.
مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت:
_مامانم?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
اشکم رو پاک کرد.
_صبر کن الان درستش میکنم.
خواست بره که دستش رو گرفتم
_چی کار میخوای بکنی?
_برم به احمد رضا بگم.
دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم.
_نمیخواد، باور نمی کنه.
مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون.
اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد.
_خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه.
_من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه.
_باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم
_گریه ی الکی نکن حرف گوش کن.
_به جهنم.
این اخرین جمله ای بود که گفت:
یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم.
به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد.
_یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم.
دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت:
_برو تو دستشویی.
با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد
_جونم عزیزم.
_سلام منم.
لحن صداش عوض شد
_سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی!
خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم.
_ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم.
_به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت.
از تصور حرفی که زد خندم گرفت.
_چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی.
تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم.
_رامین، دوستت دارم.
_ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن.
حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم.
_نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا?
_چرا?
_چون نونش رو عشقم خریده.
دوباره خندم گرفت:
_تازه چاییشم من گذاشتم.
_به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم.
لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود.
_باشه الان میام.
_فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من.
_چشم. خداحافظ.
_صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار.
با خند گفتم :
_به امید دیدار.
_افرین عشقم. در ارزوی دیدار.
گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.
مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد
گوشی رو بهش دادم.
_صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه.
_ببخشید تقصیر داییته.
نگاهش نگران شد.
_نگار دایی من ...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه.
_مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن.
نفس عمیقی کشید.
_باشه، خود دانی.
رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد.
_میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ مال خودت.
روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#پارت106❤️ #روزهایالتهاب چند دقیقه بعد فریبا همراه فریده و گوهر خانم وارد اتاق شدند. هر کدوم نظرش
#روزهایالتهاب
#پارت107❤️
لبخند روی لبش نشست. سرچرخوند و با مادرش که اون هم لبخندی از سر رضایت روی لبش بود چشم تو چشم شد
_ دستت درد نکنه مادر، به خاطر این مهمونی چند روزه رفته رو اعصابم
امیر در حالی که چند تا کاغذ توی دستش بود و از جاش بلند می شد با خنده جواب مادرش را داد
_فکر کنم زیادی لوسش کردم
چند قدم سمت در برداشت
_من دیگه دارم می رم، کاری ندارید؟
مادرش دنبالش راه افتاد
_امیرجان، داییت اینا برای ناهار میرسند، اگه تونستی زودتر بیا
_چشم نهار میام خونه
_ راستی مامان، خاله هم زنگ زد. گفت امروز و فردا میرند خونه خواهر آقا منصور پس فردا میاند اینجا
فریده با حرفش نگاه تند برادرش رو متوجه خودش کرد. امیر که انگار از این خبر اصلا خوشحال نشده بود، اخمهاش رو در هم کشید و با تعجب پرسید
_خاله؟ مگه اونها هم قراره بیاند؟
فریده از حرفش پشیمون بود رنگ به رنگ شد. لبهاش را زیر دندونهاش گرفت. فخری خانم هم چپ چپ نگاهش می کرد.
امیر با همون اخم نگاهی به فریبا انداخت
_نگفته بودی غیر از دایی و زندایی مهمون دیگه ای هم داریم
فریبا هم که هول شده بود نگاهش بین مادر و خواهرش چرخید و روی برادرش ثابت موند. لبخند زورکی روی لبهاش نشوند
_ گفتم داداش... نگفتم؟...حتما حواسم نبوده
امیر چشم غره ای نثار خواهر بزرگش کرد و بی هیچ حرفی رفت.
نزدیک ظهر بود که مهمون های خانواده مستوفی از راه رسیدند. همگی برای استقبال توی ایوون ایستاده بودیم. دایی فرخ بعد از حال و احوال و روبوسی با مردها، به سمت خواهرش اومد.
با اولین نگاه، به نظرم اومد قد بلند و هیکل چهارشونه ی امیر به داییش رفته. مردی حدوداً پنجاه ساله با موهای کم پشت و جو گندمی که برخورد خیلی گرمی داشت، همراه خانمی شیک پوش و چادری که کمی از خودش کوتاه تر بود و گرمی برخوردش کمتر از همسرش نبود.
زن دایی بعد از روبوسی با فخری خانوم و دخترها به سمت من اومد
_ فخری جان، این خانم خوشگل نامزد امیره؟
کمی خجالت زده شدم و نگاهم را ازش گرفتم. پاسخ فخری خانم لبخندی بود که مطمئنم یک دنیا حرص پشتش خوابیده.
دست دراز کردم و به گرمی دستم رو فشرد و من رو تو آغوش کشید. با هم روبوسی کردیم، از آغوشش که جدا شدم هنوز نگاه مهربونش توی صورتم چرخ می زد
_ حالا ما این عروس خانم رو چی صدا کنیم؟
_ راحله هستم
_ماشالا چه دختر با نجابتی
_ممنون نظر لطفتونه
_مبارک باشه راحله خانم
سر بلند کردم و به مرد خوش برخوردی که گوینده این حرف بود نگاه کردم. سلامی کردم و مشغول احوالپرسی شدیم. بعد از کلی خوش و بش وارد سالن شدیم. گوهر خانم از مهمونها پذیرایی میکرد. کمکم موقع ناهار شده بود. زن دایی هم که حالا فهمیده بودم اسمش نرگسه با ما همراه شد و میز ناهار را آماده کردیم که امیر از راه رسید. هر چقدر صبح از شنیدن خبر اومدن خاله اش اخمهاش تو هم رفت، حالا با دیدن داییش خوشحال شده بود. بعد از خوش و بش با داییش سمت میز اومد و با زن داییش مشغول صحبت شد. بعد از کلی حال و احوال کردن، نرگس خانم با شیطنت نگاهی به من انداخت
_مبارک باشه امیر جان، ماشالله خیلی خوش سلیقه ایا
نگاه امیر هم به سمت من کشیده شد. گر گرفتگی گونه هام رو حس کردم. نگاهم رو به میز دوختم. امیر خنده ای کرد
_ ممنونم زن دایی، شما لطف دارید
_ دیگه حلال زاده به داییش میره
با این حرف فریده صدای خنده توی سالن پیچید. کمی بعد با دعوت دختر بزرگ خونه همه برای ناهار دور میز جمع شدیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس