#پارت108
💕اوج نفرت💕
در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود.
وارد آشپزخونه شدم
احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت.
ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم
دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم.
منتظررامین نشستم
طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند
رامین دقیقا روبروی من نشست.
احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد.
شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد.
شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود.
رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت.
هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت.
احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم.
صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد.
احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت:
_ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه.
مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم.
لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد.
نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم.
تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم.
آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم.
رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد.
نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا میکرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم.
رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند
سر کوچه که رسیدیم
از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم
_نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن.
صدای اعتراض مرجان بلند شد
_دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره.
رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت.
_برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره.
مرجان با اعتراض گفت:
_ یعنی تو دوستم نداری?
_دوستت دارم عزیزم اما...
توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه.
اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم.
به رامین نگاه کردم و گفتم:
_ اگر نگیرم ناراحت میشی?
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا نگیری?
_ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه.
_قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره.
با استرس گفتم:
_رامین اگر اجازه بدی، نگیرم.
ناامید دستش رو انداخت و گفت:
_ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس
قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن.
مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت:
_ خوب بده به من اون نمیخواد.
رامین با صدای بلند خندید و گفت
_باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه.
خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه
اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت107❤️ لبخند روی لبش نشست. سرچرخوند و با مادرش که اون هم لبخندی از سر رضایت رو
#روزهایالتهاب
#پارت108❤️
امیر روبروم نشست. چند لحظه سکوت کرد. سنگینی نگاهش را حس می کردم.
_ کسی بدون اجازه ی من تو این اتاق نمیاد، چادر و روسریتو بردار، راحت باش.
کمی هول شدم. گلویی صاف کردم و دستی به لبه ی روسریم کشیدم
_ نه راحتم حالا باز می خوام بیام بیرون
نفس عمیقی کشید
_ باشه، هر جور راحتی.
کمی جلوتر اومد و به سمت برگه زیر دستم خم شد.
_خط قشنگی داری
با حرفش سرم را از کاغذ روبروم برداشتم، که نگاهم را شکار کرد تند و محکم با شیطنت گفت
_چشماتم قشنگه
نگاهم را ازش گرفتم و به میز روبروم دوختم. لیست رو برداشتم و سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم که طنین صداش توی گوشم پیچید.
_ « مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت. »
با ناباوری دوباره سر بلند کردم . نگاه متعجبم رو به چشمهاش دادم. خم شد و عمیق توی چشم هام نگاه کرد
_« خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت»
اگه یه کم بیشتر ادامه بده قادر به نفس کشیدن نیستم. خیسی عرق را روی صورتم حس می کردم. به سختی نگاهم رو از چشم هاش گرفتم. هر روز بُعد جدیدی از شخصیت این مرد برام مکشوف میشه. اصلا برام قابل باور نبود، امیر و شعر؟
مات و مبهوت به کاغذهای روبروم خیره شدم. امیر دست دراز کرد و لیست تکمیل شده را برداشت .کمی متفکر نگاهش کرد
_ خاله گوهر می گفت دیپلمت رو هنوز نگرفتی
با تکون سرم پاسخ دادم.
_چند وقته ترک تحصیل کردی؟
_حدوداً دو سالی میشه
_برای چی؟ علاقهای به درس خوندن نداشتی؟
با یاد آوری روزهای شیرین مدرسه لبخندی روی لبم نشست. گوشه روسریم رو توی دستم به بازی گرفتم و نگاهم رو بهش دادم
_چرا، اتفاقا دوران مدرسه جزء بهترین دوران عمرم بود
برگه رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد
_خب تو که علاقه داشتی چرا نصفه رهاش کردی؟
_ همه چیز که علاقه نیست. شرایط هم مهمه که من نداشتم
_ آها شرایط...
کمی مکث کرد و لیوان چایی رو برداشت
_چاییت رو بخور سرد میشه
من هم لیوان را برداشتم ولی مگه زیر ترکش نگاه هاش از گلوم پایین میرفت؟ روی مبل لم داده بود و همونطور که چایش رو می خورد چشم از من بر نمی داشت. اینقدر زیر نگاهش معذب بودم که لرزش دست هام مشهود بود. اون جرعه جرعه می خورد و من قطره قطره. از ترس اینکه از هولم چایی توی گلوم نپره، بیخیال شدم و لیوان را روی میز گذاشتم. ولی چقدر روی اون غذای سنگین دلم چای میخواست.
بالاخره لیوان خالیش رو روی میز گذاشت. چشم از من برداشت و نگاهی به فاکتورهای باقی مونده کرد
_ دستت درد نکنه، بیشترش رو نوشتی بقیه اش رو خودم انجام میدم
_ نه دیگه خودم تمومش می کنم
_ لازم نیست زیادی خودت را اذیت نکن پاشو بریم پیش بقیه
_ اینجوری راحت ترم. بیکاری بیشتر اذیتم میکنه
مکثی کرد و از جاش بلند شد
_ باشه هرطور راحتی، ولی هر وقت خسته شدی بقیهاش رو بذار خودم انجام میدم
_چشم
به طرف در رفت. دستش رو روی دستگیره گذاشت ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه متوقف شد و به سمت من برگشت
_ راستی یه سوال، اگه یه روز شرایطش جور بشه هنوز هم علاقهای به ادامه تحصیل داری؟
نمی دونم چرا یهو ذوق زده شدم و بی اختیار لبهام از دو طرف کش آمد و با شوق و هیجان نگاهش کردم
_ خب آره معلومه که هنوز علاقه دارم
از شدت ذوق من متعجب شد و با چشم های گرد شده و لبخندِ روی لبش ، چند دقیقه در سکوت بهم زل زد. تازه به خودم اومدم سریع لب و لوچم را جمع کردم و نگاهم را ازش گرفتم.خودکار به دست مشغول کارم شد. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتت و در رو بست.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم لیوان چایی رو برداشتم و با ولع خوردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس