#پارت11
💕اون نفرت💕
خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه بلند شد.
دستم رو با پایین لباسم خشک کردم، سمت در رفتم و بازش کردم.
پروانه شاخه ی گلی سمتم گرفت و سرش رو از پشت گل کج کرد.
_سلام.
لبخند پهنی زدم و گل رو ازش گرفتم.
اخرین باری که کسی بهم گل هدیه داد روز خوبی نداشتم و اندازه ی تمام برگ های گل اشک ریختم.
نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.
_خوش اومدی.
قبل از اینکه وارد خونه بشه، کل خونه رو با چشم ورانداز کرد. از گلوش اوایی مثل وعووو بیرون داد وارد شد.
_نگار بچه پولداری ها!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و هولش دادم داخل و در رو بستم. شب بند رو قفل کردم و سمت مبل هدایتش کردم و گفتم:
_فقیر تر از من، روی کره ی زمین پیدا نمی شه. بیخود وعووو نگو.
_چرا ناشکری می کنی? یه نگاه به خونتون بنداز.
_خونه ی من یه خونه ی کوچیک پایین یه حیاط بزرگ با دو تا ساختمون مجلل بود.
کمی تو فکر رفتم.
_البته اونم درست و حسابی مال ما نبود ولی حداقل پدر و مادرم مال خودم بودن.
دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.
_اول اینکه پدر خوندت کی میاد?
_فردا شب.
روسریش رو تویه حرکت دراورد و گل سرش رو باز کرد موهای فر مجعد مشکیش رو دورش ریخت.
_دوم اینکه از الان تا صبح وقت داری برام حرف بزنی. فقط امید وارم نگی اجازه نداد که دلخور میشم.
_بزار برم شام درست کنم.
_گفتم که شام با من.
_نه عمو اقا ناراحت میشه.
_چرا می گی عمو اقا.
_اخه از بچگیم همه بهش همینو میگفتن، منم عادت کردم.
_حداقل بگو عموعه خالی.
_گفتم که عادت کردم. بعد هم کو غذا که ميگی شام با من?
دستش رو توی کیفش کرد. متعجب از غذایی که توی کیف کوچیکش جا داده بود به دستش که بیرون می اومد، نگاه کردم.
یه تراول بیرون اورد و جلوی چشم هام تکون داد.
_زنگ می زنیم میارن.
دستم رو روی پولش گذاشتم.
_بزار تو کیفت، برای من دردسر درست نکن. عمو آقا گفته باید برات شام درست کنم، اگه درست نکنم شاکی میشه.
منتظر جواب نشدم و سمت اشپزخونه رفتم.
دنبالم اومد و روی صندلی میز نهار خوری سه نفرمون نشست.
_نگار هم کار کن هم تعریف کن.
نمی دونم باید بگم یا نه، یا اصلا از کجا شروع کنم.
دست از غذا درست کردن برداشتم و کنارش نشستم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#10 مثل یک تیکه چوب خشک، بیتحرک سرجام نشسته بودم، که زن دایی خیلی محکم بازوم رو گرفت: _ بلند شو دخ
#پارت11
دایی که تا اون موقع ترجیح داده بود ساکت باشه و حرفهای مامان رو گوش کنه، بالاخره به حرف اومد
_ الان می خوای چیکار کنی؟ اینا قرار گذاشتن که برای بله برون بیاند ولی شما میگید اصلا خبر نداشتید،
اشک مامان دیگه در اومد و با گریه و درموندگی جواب دایی رو می داد
_ نمی دونم، نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم. آخه الان من چطور به آقا مستوفی بگم ما اصلاً مخالفیم این وصلتیم. آقا مستوفی خیلی گردن ما حق داره، نمی تونم تو روش نگاه کنم. ای گوهر؛ خدا بگم چیکارت کنه، آخه این چه آشی بود برای ما پختی؟
سرش را پایین انداخت و با گوشه روسریش اشکش رو پاک می کرد. دایی خم شد و سرش رو به طرف من برگردوند
_ راحله جان؛ دایی تو چرا ساکتی؟ تو یه چیزی بگو، چرا هیچی نگفتی؟
انگار منتظر یه تلنگر بودم با حرف دایی اشک هام بی اختیار روی گونه هام راهش را باز کرد.
_دایی ... من...
و گریه هام اجازه ی حرف زدن بهم نداد.
اون شب دایی و مامان و زن دایی کلی حرف زدند و من هنوز مات و مبهوت فقط گوش می دادم. بالاخره اونها هم رفتند و من موندم و مامان.
_چرا نشستی؟ پاشو، پاشو برو بخواب که امشب به اندازه کافی همه مون حرص خوردیم. فردا من میدونم و گوهر. بلندشو مادر.
فهمیدم که مامان هم کلافه و خسته است و اصلا حوصله ادامه بحث رو نداره، من هم اصلا قدرت حرف زدن نداشتم، به حرف مامان گوش دادم و رفتم ولی تا خود صبح، خواب به چشمم نیومد.
حرفهای اقا مستوفی رو تو ذهنم مرور می کردم و هزارتا سوال که تو افکار خودم، به جواب هیچ کدوم نمی رسیدم.
با حس خستگی زیاد بلند شدم و صبحانه آماده کردم، اما هیچ میلی برای صبحانه خوردن نداشتم. مامان هم خیلی توی خودش بود من هم پاپیچش نمی شدم.
توی این چند ساعت مامان کلافه با خودش حرف میزد و من هم فقط به اتفاقات دیشب فکر می کردم.
نزدیکای ظهر بود که گوهر خانم با چهره ای شرمنده، باز به خونه ما اومد. مامان که به شدت از دستش شاکی بود، خیلی تحویلش نگرفت و فقط قاطعانه ازش خواست که درباره کاری که کرده توضیح بده
_گوهر؛ درست حرف بزن ببینم، ما کی جواب مثبت دادیم که تو رفتی گفتی؟ کی راحله با پسر آقا مستوفی حرف زده؟ تو کی درباره اونها چیزی به ما گفتی که ما بتونیم تصمیم بگیریم؟ اصلاً قرار دیشب ما فقط فخری خانم و شوهرش بود. اونم برای آشنایی، نه اینکه...
_ شیرین جون؛ اَمون بده، بزار منم حرف بزنم. باور کن من هرچی شما گفتید رفتم و بهشون گفتم. قرار شد فخری خانوم و آقا مستوفی بیاند و فعلاً یه صحبتی بشه بین بزرگترها. اما نمیدونم یه دفعه چی شد، چهارشنبه شب آقا مستوفی سر شام خیلی بی مقدمه گفت همه آماده باشید، فردا شب همه باهم میریم خونه اکبر آقا. به فخری خانوم و دختراش هم سپرد کسی حق حرف زدن نداره و فقط خود آقا حرف می زنه. دیروز من اومده بودم بهت بگم ولی نتونستم.
مامان متعجب و درمونده نگاهش می کرد که گوهر خانم ادامه داد
_ شیرین جون؛ باور کن منم نفهمیدم چی شد. صبح زود هم همشون رفتن تهران. من نتونستم باهاشون حرف بزنم. هرچی هم به گوشی امیرخان زنگ میزنم، جواب نمیده.
مامان دستی روی پاش زد و زیر لب حرف می زد. بعد از چند دقیقه، گوهر خانم رفت و مامان کلافه تر از قبل شد. دلم برای مامان می سوخت مستاصل و درمونده شده بود. از طرفی حال خودم هم بهتر از مامان نبود. دلم میخاست باهاش حرف بزنم. ولی می ترسیدم حالش رو بد تر کنه. اما مامان پیش دستی کرد، سرشو به طرف من چرخوند نگاه ملتمسی به من کرد
_تو ناراحت نباش مادر ، خودم یه جوری درستش می کنم.
بعد هم بلند شد و مستقیم به طرف آشپزخونه رفت. من هم به طرف اتاقم رفتم و تا شب همون جا موندم و باز همه ماجرای دیشب را برای بار هزارم مرور کردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس