#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕