#پارت113
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت113
💕اوج نفرت💕
دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت:
_درستتون میکنم.
جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم.
از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده
چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست.
معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم.
بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم
داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت
_راه برو.
حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود
به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم.
_از جلوی چشمم دور شو
بعد هم با صدای بلند گفت:
_بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم.
فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود.
مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد.
در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت.
شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه
_انقدر بزرگش نکن.
_مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه.
پس علت این همه عصبانیش مرجان بود.
صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت.
_همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم.
_تو از کجا میدونی رامین بهش داده?
_فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه.
با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم
_مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود
به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم
کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
سرش رو بلند کرد باورم نمیشد
گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود
جای دست هم روی صورتش مونده بود.
نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#پارت112❤️ بدجوری ذهنم درگیر شده بود. باید یه جوری گوهر را به حرف بکشم. تصمیم گرفتم از حربه ی دیگه
#روزهایالتهاب
#پارت113❤️
با گذشت هر دقیقه کلافگی امیر بیشتر می شد. کنار پنجره می رفت تا از گوشه ی پرده نگاه منتظرش رو توی حیاط می چرخوند.با قدم هایی که از حرص بر میداشت، طول و عرض سالن را طی میکرد.
بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد. امیر سمت آیفون خیز برداشت. ولی گوهر خانم پیش دستی کرد
_کیه؟
دکهی آیفن رو زد و با کمی تامل به سمت امیر برگشت.
_فرزانه اس
نگرانی امیر کم شد و به عصبانیتش اضافه شده بود. چهرهاش برافروخته شد و با چشم های پر از عصبانیت به در ورودی نگاه می کرد.
دستگیره ی در بالا و پایین شد و در باز شد.فرزانه با احتیاط وارد سالن شد .رنگ پریده اش خبر از ترس و نگرانی توی دلش می داد. با چشمهای گرد شده و نگرانش به امیر نگاه می کرد و نفس نفس می زد
_ س ...سلام...ببخش ...
قبل از این که کلامش کامل بشه، امیر ِعصبانی با چند قدم بلند به سمتش رفت. اینقدر عصبی بود که من هم ترسیده بودم. وقتی با شتاب از کنارم رد شد بی اختیاریکی دو قدم عقب گرد کردم. امیر به طرف فرزانه می رفت که دستی مانع از ادامه راهش شد.گوهر خانم با فاصله دستش رو جلوی امیر گرفت و نهیبی زد
_پسرم!
امیر، متعجب و عصبانی به گوهر نگاه کرد. اما وقتی خوب دقت کرد منظورش رو فهمید . گوهر با چشم و ابرو به من اشاره ای کرد و این کارش باعث شد امیر همون جا بی حرکت بمونه. دستاش رامشت کرده بود و نیم نگاهی به من انداخت و باز نگاه پر از غضبش رو به سمت فرزانه هدایت کرد. با صدایی که پر از حرص بود، به خواهرش دستور داد
_ بیا تو اتاق، همین الان
بعد هم بلافاصله به سمت اتاقش پاکج کرد و در اتاق رو انقد محکم کوبید که ناخودآگاه از جا پریدم.
فرزانه هنوز همونجا ایستاده بود و انگار جرات اینکه جلو تر بیاد رو نداشت.
گوهر خانم نگاه شمات باری بهش انداخت و قدم هاش رو به سمت آشپزخونه برداشت. هنوز وارد آشپزخونه نشده بود که فرزانه جلو اومد و رو بروش ایستاد و همه التماسش رو توی چشمهاش ریخت
_ خاله جون، تو رو خدا برو آرومش کن، به خدا عمدی نبود
گوهر که حسابی از فرزانه شاکی بود، اصلا نگاهش نمیکرد
_ خودت برو بهش بگو
_ خاله دیدی که چقدر عصبانیه من نمی تونم
وقتی سکوت گوهر خانم را دید کمی این پا اون پا کرد و ملتمسانه ادامه داد
_ خاله جون، داداش حرف شما را قبول می کنه، شما فقط برو آرومش کن، من خودم میرم براش توضیح میدم. ازش معذرت خواهی می کنم. اصلا میگم غلط کردم
این بار خاله با غیض نگاهش کرد
_ میدونی چقدر حرص خورده؟ آخه دختر تا این وقت شب کجا مونده بودی؟
_ خاله جون میگم، فقط شما برو یکم باهاش حرف بزن. جون فرزانه، اصلاً جون امیر
_ قسم نده دیگه،
گوهر با کلافگی سری تکون داد و بدون هیچ حرف دیگه ای به طرف اتاق امیر رفت.
فرزانه نفس راحتی کشید انگار تازه متوجه حضور من شده بود با نگرانی به من نگاه کرد
_سلام، تو هم اینجایی
_ سلام
نیم نگاهی به اتاق امیر انداخت و صداش رو آروم کرد
_خیلی عصبی شد؟
با تکون سرم جواب مثبت دادم. از سر تاسف سری تکون داد و کیف و مشمای مشکی که توی دستش بود رو بغل کرد و خودش روی مبل رها کرد.
چند لحظه طول کشید تا خاله از اتاق امیر بیرون اومد، با دلخوری نگاهی به فرزانه کرد
_ پاشو برو ببین چه کار داره
فرزانه عین برق از جا پرید.
_ آروم شده؟
_ اگه دوباره اعصابشو بهم نریزی آره!
فرزانه کیف و کیسه ی توی دستش رو روی مبل پرت کرد که هر دوش روی زمین افتاد و به سمت اتاق برادرش قدم برداشت. با دستهای لرزون در زد و وارد شد. عصبانیت توی صدای امی هنوز مشخص بود
_ بیا تو
فرزانه رفت و در روبست.
گوهر با
چشمهای نگران فرزانه رو بدرقه کرد و با بسته شدن در نگاهش را از اتاق امیر گرفت.
به کیف و کیسه ی مشمایی که دستت فرزانه بود نگاهی کرد و سری تکون داد
_نگاه کن تورو خدا، همه را پرت کرد و رفت
خم شد و وسایل فرزانه را برداشت. خواست کیسه مشمایی رو بر داره که محتویاتش روی زمین ریخت. یه کیف آرایش و لباسی که تا نشده بود و انگار یکی به زور اون رو تو کیسه جا داده.
با دیدن لباس چشمهام گرد شد. دست های گوهر که به سمت لباس می رفت هم بی حرکت موند. آروم به طرف من برگشت و نگاه متعجبش رو به من داد.
_ اینکه لباس...
نتونست جمله اش رو کامل کنه و با دستش آروم توی صورتش زد
_ خدا مرگم بده چه کار کردی دختر؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس