eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم: _چی شده? اروم بین هق هق گریش گفت: _گوشیا ...رو ...دید ... من رو زد. باورم نمیشد احمد رضا اصلا همچین اخلاقی نداشت همیشه یکم عصبی میشد داد و بیداد میکرد بعدشم فوری از دلش در میاورد. ازم فاصله گرفت. _کجا بودی? _مدرسه. _گفت اومده اونجا نبودی. _دلم گرفته بود پشت درخت گوشه ی حیاط نشسته بودم حوصله نداشتم برم سر کلاس خانم ضیاعی پیدام کرد. اب بینیش رو بالا کشید. _از کجا فهمید گوشی ها رو? _صبح یه چند بار صدات کرد جواب ندادی اومد تو اتاق منم دستشویی بودم. بیرون که اومدم گفت نگار کجاست گفتم نمیدونم نشست روی تخت یهو بالشت رو برداشت گذاشت روی پاش گوشی ها رو دید. هر چی گفت از کجا اوردی نگفتم ترسیدم با دایی دوباره دعوا کنن یه دفعه حمله کرد سمتم. دوباره زد زیر گریه. _الهی بمیرم تقصیر من شده. سرش رو بالا داد و اشکش رو پاک کرد. _به تو هیچی نگفت? _تهدیدم کرد. با پیچیدن کلید توی قفل در هر دو ایستادیم. احمد رضا فوری اومد تو در رو از پشت قفل کرد. تیز برگشت سمت مرجان نا خواسته از مرجان فاصله گرفتم. صدای التماس شکوه خانم از پشت در میاومد. مدام اسم احمد رضا رو صدا میکرد و ازش میخواست در رو باز کنه. یه قدم جلو اومد با حرص گفت: _گوشی رو از کجا اوردی? مرجان از ترس نفس هم نمیکشید احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد _حرف نمیزنی نه. بازم سکوت مرجان. احمد رضا دستش سمت کمربندش رفت سگکش رو که باز کرد مرجان با گریه گفت: _میگم ...میگم ...دایی داده. احمد رضا که معلوم بود قصد زدن نداره و فقط برای ترسوندن اینکار رو کرده بود گفت: _دو تا گوشی برای تو خریده? _یکیش برای نگاره. چشم هر دو تا مون گرد شد. مرجان هر وقت کم میاورد مینداخت گردن من. متعجب ولی با اخم سرش رو اروم سمت من چرخوند. _برای توعه? اب دهنم رو قورت دادم یک قدم به عقب رفتم. _نه. برای من نیست. یعنی چیزه... هست. ولی من قبول نکردم. با صدای دادش تو خودم جمع شدم و گریه کردم. _درست حرف بزن ببینم. _اقا... گوشی رو اقا رامین داد به من، من قبول نکردم. داد به مرجان. نگاه حرصیش بین من و مرجان جابه جا شد. رو به مرجان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. بلافاصله شکوه خانم اومد داخل دخترش رو در اغوش گرفت. من ولی گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم تنهایی گریه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
زینبی ها
#روزهای‌التهاب #پارت113❤️ با گذشت هر دقیقه کلافگی امیر بیشتر می شد. کنار پنجره می رفت تا از گوشه
❤️ عصبانی شدم و با سرعت رفتم و لباس را از دست گوهر کشیدم. ناباورانه بهش نگاه کردم همون کت شلوار نقره ای رنگی بود که مامان به خاطرش النگوش را فروخته بود. به لباس زل زده بودم ولی به جای لباس، چهره مامان رو جلوی چشمانم می دیدم و اون ذوقی که با دیدن لباس توی تن من روی چهره اش نشسته بود. دست های خالیش که دیگه یادگاری‌های بابا رو نداشت. نفهمیدم کی اشک حسرت روی صورتم ریخت. فقط با صدای گوهر به خودم اومدم .نگاهش از قبل نگرانتر شده بود _ گریه نکن الهی قربونت برم، من نمی دونم این دختره چرا اینجوری میکنه خیلی حرصم گرفته بود. با خودم گفتم فرزانه چند تا بهتر از این لباس را حتما داره، حالا با چه مجوزی لباس من روپپوشیده. چند دقیقه تو همون حال بودیم که صدای آیفون بلند شد. گوهر نگاهی به آیفون کرده و دوباره لباس را از من گرفت. اخم هاش در هم رفت با عصبانیت لباس را داخل مشما گذاشت _ بذار آخرشب خودم ماجرا رو به امیر خان میگم. تو برو یه آب به دست و صورتت بزن، جلوی دایی اینا خوب نیست. اشکام رو پاک کردم و به سمت سرویس رفتم. آبی به دست و صورتم زدم و بیرون اومدم. بعد از چند دقیقه فرزانه هم با چهره‌ای آویزون از اتاق امیر خارج شد. دلم می‌خواست همون موقع فریاد بزنم و ازش بپرسم چرا این کار رو کردی؟ تو که به لباس من احتیاج نداشتی. ولی باید خودم را کنترل کنم. اما مگه یک لحظه چهره ی مامان و دستهای خالیش از جلوی چشمم محو می شد؟ اصلا لباس برام مهم نبود، مهم زحمتی بود که پای دوخت این لباس کشیده شده. اگه مامان با اون شرایط این لباس را نمی دوخت اینقدر برام سخت نبود اما الان اصلا نمی تونستم خودم رو آروم کنم. کل شب رو با چهره در هم در جمع نشسته بودم. سعیم برای این که ناراحتیم رو توی چهره‌ام نشون ندم بی فایده بود. امیر هم متوجه حالم شده بود که گاه و بیگاه نگاهش به سمت من می چرخید. گوهر خانم هم که حالم را میدونست، مدام با نگرانی و تاسف نگاهم می‌کرد. حتی حوصله ی کمک کردن به بقیه را هم نداشتم. روی مبل روبه روی آشپزخانه نشسته بودم که متوجه شدم گوهر از آشپزخونه با اشاره از من می خواد که پیشش برم. بلند شدم و کاری را که می خواست کردم. وقتی وارد آشپزخونه شدم گوهر بازهم مادرانه دستم رو گرفت و محبتش را توی صورتش نمایان کرد _ ناراحت نباش، گفتم که خودم به امیرخان میگم حسابش رو میرسه نمی دونم چرا دلم نمی‌خواست به امیر چیزی بگه. شاید به خاطر اتفاقی بود که سر شب بخیر گذشته بود. گرچه دلم از فرزانه پر بود ولی اصلا تو موقعیتی نبودم که به خاطر من دعوای توی این خونه راه بیوفته. _ نگو گوهر خانم، خواهش می کنم چیزی به امیر خان نگو، اصلاً حرفی نزن اینو گفتم و زیر نگاه های متعجب گوهر آشپزخونه رو ترک کردم. آخر شب دوباره امیر چهره ی خسته و درهم من رو دید و از من خواست برای استراحت به اتاقش برم. وارد اتاق شدم، روی تخت دراز کشیدم و ساعد دستم را روی چشم هام گذاشتم و با یادآوری مامان آروم آروم اشک ریختم. صدای درِ باعث شد از جام بلند بشم. با صدای گرفته ای لب زدم. _ بفرمایید امیر لبخند به لب وارد شد اما وقتی نگاهش به صورت من افتاد لبخندش جمع شد، کمی خیره نگاهم کرد. نگاهم را ازش گرفتم. متوجه شد که نمی خوام حرفی بزنم. به سمت کمد رفت و این بار همراه پتو و متکا یه تشک هم بیرون گذاشت. _ من توی سالن می خوابم از اینکه به خاطر من انقدر خودش رو اذیت می‌کرد واقعا معذب شدم. پتو و تشک توی دستش به سمت در میرفت. سریع از جام بلند شدم _ آقا... امیر...خان فکر کنم از نوع صدا کردنم خنده اش گرفت که با لبهای کش اومده به طرفم برگشت _جانم؟ این بلد نیست بگه بله؟ فقط همین جانم رو بلده؟ سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی لب زدم _ همینجا... بخوابید... نیازی نیست... برید توی سالن دیگه چشم هاش هم می خندید _ واقعاً؟ اجازه هست؟ شرمنده سر به زیر انداختم و سکوت کردم. چند قدم برگشت و‌متکاش رو روی مبل گذاشت. _خیلی خب، من همین جا می‌خوابم دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت و چشم هاش رو بست. من هم لبه ی تخت نشستم. فکر لباس خیلی اذیتم می کرد _ نمی خوابی؟ با صدای امیر سر بلند کردم _ من که گفتم میرم تو سالن، نمی خوام اذیت باشی _نه... نه من مشکلی ندارم پتو رو از روش کنار زد و جابجا شد و روی مبل نشست _ از سر شب حواسم بهت هست، خیلی تو همی، چرا؟ با نگرانی نگاهش کردم _نه، من چیزیم نیست _ دیگه بعد از چند روز حالت چهره ات را می شناسم، کاملا معلومه از یه چیزی ناراحتی سکوت کردم و چیزی نگفتم. دستی لای موهاش کشید _ نمی خوای بگی؟ ببین راحله اگه اینجا تو خونه ی ما چیزی ناراحتت کرده من باید بدونم نمی خاستم حرفی بزنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم قبل از اینکه حرفی بزنم اشکام جاری میشه، پس همچنان سکوتم را حفظ کردم . با کلافگی از جاش بلند شد. هنوز صدای ظرف ها از