#پارت116
💕اوج نفرت💕
لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم:
_انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم.
دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش.
_نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم.
_پدر خوندت کلید داشت?
_اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت.
_چی کارت داشت?
به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم
رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم.
_خوبی?
_ممنون.
_اومدم...
به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد.
_اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه?
از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم:
_من?
_خریدی?
اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم.
_نه.
_چرا? احمد رضا نبردت?
_نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه.
احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد.
_فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه?
واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست.
_برو حاضر شو بریم خرید.
نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش.
_میشه مرجانم بیاد?
_چرا? با من راحت نیستی?
_نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه.
_چرا دعواش کرده.
نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم.
_تو برو تو خودم میگم
دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود.
_نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم.
چند قدم جلو اومد و اروم گفت:
_من و تو با هم حرف داریم. برو تو
منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت:
_بفرمایید داخل.
یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم.
صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود.
عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد.
مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد.
با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود.
همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم.
رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم.
دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم
عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت.
اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند.
مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت:
_میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری?
_مامان تو!
_اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش.
چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕