#پارت117
💕اوج نفرت💕
خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد.
احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن.
روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم.
بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود.
چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید.
_آبجی شکوه.
دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد
لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد.
کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود.
طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید.
سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست.
_من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم.
بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم.
صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد
_سلام.
_سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده.
لبخند زورکی زد.
_ چرا تنگ شده.
_باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت.
نگار اینجاست?
مرجان زیر چشمی نگاهم کرد.
_اره ولی حالش خوب نیست.
صدای رامین نگران شد.
_چرا ?
مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت:
_نمی دونم والا.
_یالله بگو بیام داخل.
_یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو.
_من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار.
_نه دایی، الان نه.
مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم.
قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد.
_سلام بر بانوی زیبای این خانه.
صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت:
_ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما.
روی زمین جلوی پام نشست.
_باز چی شده خانم ناز نازی خودم?
دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه.
_عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من?
دلخور نگاهش کردم.
_چی شده?
دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم:
_چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره?
از حرفم تعجب کرد.
_کدوم دختره?
_همین که جای بانو خانم اومده.
_اهان اونو میگی.
کنارم نشست.
ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره.
با لبخند نگاهش کردم.
_واقعا?
_اره عزیزم.
دلخور به مرجان نگاه کرد.
_بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن.
شرمنده شده بودم.
_ببخشید.
لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد.
_عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت.
چشمکی زد.
_با گل و شیرینی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#پارت116❤️ _آخه لباسهام تکراری بود، خب خیلی بده دیگران فکر کنند دختر حاج اسماعیل مستوفی یه دست لباس
#روزهایالتهاب
#پارت117❤️
چشمهام گرم خواب بود که صدای مردونه ای کنار گوشم نشست
_ راحله،راحله خانم
هنوز چشم هام بسته بود و بین خواب و بیداری بودم که نوازش دستی را روی موهام احساس کردم.
_ راحله جان، بیدار شو
نفسم کند شد، گرمی دست هاش را حس میکردم. بیدار بودم ولی دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم.
فکر کنم فهمید که بیدارم، دستش رو کشید. ولی صدای نفسهاش رو می شنیدم.
چاره ای نبود آروم چشمهام رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، نشستم.
_ سلام خانم، ببخشید، نگفته بودی بیدارت کنم ولی نمازت داشت قضا می شد
_ سلام، مگه ساعت چنده؟
_ ده دقیقه دیگه آفتاب می زنه
_ وای، پس خوب شد بیدارم کردید
سریع رفتم و برای نماز مهیا شدم.
سر میز صبحونه نشسته بودیم. فخری خانم هنوز تو اتاقش بود و دایی و زندایی هم پایین نیامده بودند. حس می کردم امیر مثل همیشه نیست، تو فکر بود زودتر از همه صبحانه اش رو خورد و همین طور که از پشت میز بلند میشد گفت
_ راحله می خوای امروز ببرمت خونه؟ اگه می خوای بری آماده شو برسونمت
من که از خدام بود ولی تعجب کردم. چی شد که این وقت صبح بی مقدمه حرف از رفتن زد؟ قبل از من فریبا لب باز کرد
_وا کجا؟ امروز می خوایم آش پشت پا برای بابا بپزیم، راحله جون نباشه؟
امیر که انگار از چیزی ناراحت بود، نگاه دلخوری به فریبا کرد
_شما با مهموناتون آش پشت پا بپزید، من راحله رو میبرم
بلافاصله سمت اتاقش رفت. من هم از جام بلند شدم و چند قدم به طرف اطاق امیر نزدیک شدم که فریبا ازم خواست همونجا بمونم تا با برادرش حرف بزنه.
وارد اتاق شد
_چی شد یه دفعه؟ آخه الان چه وقت رفتنه؟
_ ببین فریبا من می خوام برم به کارهام برسم، نمی خوام وقتی اونا میاند راحله اینجا باشه
_ یعنی چی؟ حالا گیرم این بارم راحله رو بردی بالاخره که چی؟ اتفاقا اون باید اینجا باشه، اینجا خونه شوهرشه
_ تو خاله اینا را نمی شناسی؟ نمی تونند جلو زبونشون رو بگیرند
_ تو نگران نباش، من خودم حواسم به راحله هست
دیگه صدایی نیومد و بعد از چند دقیقه امیر لباس پوشیده به همراه فریبا از اتاق بیرون اومدند. به من نزدیک شد
_ من سعی می کنم تا ظهر خونه باشم، تو هم فعلا بمون
_باشه
خداحافظی کرد و رفت. من فقط حرف هاش رو توی ذهنم دور ه می کردم. چرا دلش نمی خواست وقتی خاله اش میاد من اینجا باشم؟
نزدیک های ظهر بود که امیر اومد و توی اتاقش مشغول کار هاش شد. حدود یک ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد و گوهر خانم اعلام کرد که مهمونها رسیدند. فخری خانم و بقیه برای استقبال به حیاط رفتند. موندن من هم جایز نبود و ممکن بود به معنای بی احترامی تلقی بشه. چادرم رو مرتب کردم و بیرون رفتم. پایین پله ها کنار فریبا ایستادم. امیر هنوز توی اتاقش بود.
ماشین آلبالویی رنگ وارد حیاط شد و زن و مردی که از آقا مستوفی و همسرش کمی بزرگتر به نظر میرسیدند از ماشین پیاده شدند. پشت سرشون هم دختر جوونی جوونی بیست و سه چهار ساله پایین اومد. فخری خانم که از دیدن خواهرش خیلی خوشحال شده بود، رفت و خواهرش را در آغوش کشید. در حالی که با خواهر و دختر خواهرش خوشوبش میکردند قدم زنان به سمت ما اومدند .
خاله یکی یکی خواهرزاده هاش رو بغل کرد و با برادر و زن و زنش هم احوالپرسی کرد. دخترش هم بعد از کلی احوال پرسی با بقیه، به سمت من اومد.
نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و دستش رو به سمت من دراز کرد با اکراه خیلی آروم بهش دست دادم.
_ نسترن هستم
پوزخندی زد و با حالت تمسخر آمیزی گفت
_ تو زن امیری؟
از کارش خیلی حرصم گرفته بود، نمی دونستم باید جواب این رفتارش رو بدم یا مراعات کنم و چیزی نگم. تو همین درگیری بودم که سنگینی دستی را دور شونه هام حس کردم
_ سلام دختر خاله، ایشون راحله جان نامزد منه
با تعجب سرم رو به طرف صاحب صدا چرخوندم. لبخند و نگاه پیروزمندانه اش به چشم های نسترن طعنه میزد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس