#پارت119
💕اوج نفرت💕
اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم.
فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم.
قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم.
تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم.
به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم.
نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم.
دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم.
به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم.
خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه.
بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد.
تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه.
اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم.
تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم.
خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم.
_شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن.
_ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی.
_چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر.
_اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری.
_به من اعتماد کن.
_که بگیریش?
_برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم.
چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد.
صدای شکوه خانم درمونده شد
_یعنی واقعا عاشق نشدی?
_من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم.
بغض توی گلوم گیر کرد
_اردشیر پیگیرش میشه.
_به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم.
دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه.
چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم.
با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد
از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم.
به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود.
دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم.
برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار.
گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد.
بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم .
خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم.
مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت118❤️ نسترن سعی میکرد حرصی که از رفتار امیر گرفته بود رو پشت لبخندش قایم کن
#پارت119❤️
آقا منصور که این چیزها رو خرافات میخوند و اصولا سفر آقا مستوفی رو خرج کردن پول اضافی می دونست، از تمسخر و کنایه زدن چیزی کم نگذاشت. از نگاههای معنادار دایی و امیر به هم دیگه می شد فهمید که چقدر از حضور این آدم کلافه و شاکی شدند. هر بار امیر میخواست لب باز کنه و پاسخی به شوهر خالهاش بده، با نگاهی ملتمس مادرش روبرو میشد و ترجیح میداد سکوت کنه.
آش خوش رنگ و بویی که دستپخت گوهر و فخری خانم بود، تا چند دقیقه ی دیگه آماده می شد. قران کوچکی از توی اطاق آوردم و کنار دیگ مشغول خوندن شدم. سرگرم قرآن خوندن بودم که متوجه حضور امیر کنار خودم شدم.
_ داری چه کار می کنی؟
_ قران می خونم
با نگاه سوالی منتظر ادامه توضیحاتم بود، من هم ادامه دادم
_ معمولا وقتی آش پشت پا برای مسافر میپزند قرآن و دعا میخونند که سفر اون مسافر بی خطر باشه و به سلامت برگرده
لبخندی روی لبش نشست
الان تو داری برای سلامتی بابا قرآن می خونی؟
_ خب بله، امیدوارم به سلامت برگردند
لبخندش عمیق تر شد
_پس تو از بابا بدت نمیاد که سلامتیش برات مهمه
متعجب نگاهش کردم
_من چرا باید از آقا مستوفی بدم بیاد؟
_ خودت یه بار گفتی، گفتی تورو به اجبار عقد من کرده، فکر کردم شاید به خاطر اون ازش کینه داری
_من نگفتم ازشون بدم میاد، فقط گفتم نشد بپرسم چرا این کار را کرده ، وگرنه آقا مستوفی تو همین مدت کوتاه خیلی به من محبت کردند، ولی ازشون دلگیرم چون نمی دونه با این کارش من و مامان چه روزهایی رو شب کردیم
لبخند امیر محو شد، نگاهش را از من گرفت اما غم و ناراحتی رو توی چهره اش دیدم. نمی دونم این تغییر حالت برای چی بود. بعد از کمی سکوت سنگین، لب باز کرد
_ ازبابا دلگیر نباش. اون تقصیری نداره. شاید یه روز بتونم همه چیز رو برات تعریف کنم. اونوقت دلیل این کار بابا رو می فهمی و نظرت درباره ی بابا عوض میشه. اما الان نه، الان نمیتونم چیزی بگم
با تعجب نگاهش کردم
_چه چیزی هست که می تونه نظر من رو عوض کنه؟
_ گفتم که الان نمی تونم بگم
از این حرف نیمه کارش حرصم گرفت ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم
_ پس کی؟ کی صلاح می دونید به من بگید؟ کی صلاح می دونید بهم بگید چرا مثل همه دخترها ازم خواستگاری نکردید و نذاشتید منم مثل بقیه دخترها با اختیار خودم بهتون جواب بدم؟
التماس رو توی چشماش دیدم
_ خواهش می کنم راحله، باور کن الان وقتش نیست، بهت قول میدم یه روز همه چیز رو بهت بگم
کتاب قرآن را بوسیدم و رفتم به طرف پله ها رفتم که صدای امیر باعث شد روی اولین پله توقف کنم
_ الان پشیمونی؟ پشیمونی که اینجایی؟
با یادآوری اون روزها، دوباره تلخ شده بودم. به طرفش چرخیدم و پوز خندی زدم
_ پشیمونی برای کسیه که با اختیار کاری را انجام داده باشه، اگه پشیمون بشه دنبال راه جبران خطاش می گرده، ولی من همین الان هم به اجبار اینجام. اختیاری در کار نبوده که حالا حق پشیمونی داشته باشم
اینو گفتم و برگشتم که راهم را ادامه بدم، قبل از اینکه قدم از قدم بردارم با حرفش سرجام میخکوب شدم
_ ولی من ...دوستت دارم راحله
با این حرفش تمام دلم یک جا ریخت. قلبم با ضربات ممتد و محکم به قفسه سینه ام می کوبید و در تمام قلمرو خودش سرگرم پایکوبی شد.
آروم به سمتش برگشتم و ناباورانه نگاهم رو به چشمهاش دوختم. نگاهش پر ازحرف بود من قادر به درک هیچکدام از اونها نبودم. بالاخره نگاهش رو ازم گرفت و بی رحمانه من رو تو اون برزخ رها کرد و قدم زنان از من دور شد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس