#پارت125
💕اوج نفرت💕
تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت:
_من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه.
_چشم.
در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد.
نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم.
نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم.
به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون.
تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم.
_پارسال دوست، امسال اشنا.
به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم.
یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت.
_شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون.
به سختی لب زدم:
_بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش.
چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد.
_اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم.
_تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه.
لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت:
_اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد.
شروع کردم به گریه کردن.
چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت.
_خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی?
فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت:
_جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته.
سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت.
چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت125❤️
بارها که خودم میومدم برای ملاقات وکارهای بیمارستان، وقتی می دیدمت هر بار
بیشتر به بابا حق میدادم که اینقدر ازت تعریف کنه.
دوباره نگاهش را از گلهای زیر پاش گرفت و با بالای چشم نگاهم کرد و لبخند روی لبش نمایان شد
_ با این سن و سال کمت یه پا مرد بودی برای خودت من هم که ضربه سختی خورده بودم، دیدن این همه نجابت و حیا از یه دختر پونزده، شونزده ساله برام جالب بود، ولی هیچ وقت حسی بهت نداشتم. تا اینکه یه روز توی جمع سه نفره ای که من و بابا و مامان بودیم بابا گفت امید که سربازیش تموم بشه دختر اکبر آقا رو واسش خواستگاری می کنم.
نفهمیدم چرا اون روز یک دفعه به هم ریختم، برای اولین بار به امید حسادت کردم. هرچی سعی کردم فکر و خیالت رو کنار بگذارم و خودم رو متقاعد کنم که هیچ حسی وجود نداره، فایده ای نداشت تا آخر شب با خودم کلنجار رفتم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که تا امید از ماجرا خبردار نشده باید یه کاری بکنم. اونشب کلی حرف آماده کردم و صبح اول وقت همراه بابا بیرون زدیم. کلی با خودم جنگیدم تا بالاخره سر حرف را باز کردم و حرف دلم را به بابا گفتم. بابا هم اولش سفت و سخت مخالف بود و میگفت اختلاف سنی تون خیلی زیاده. تا اینکه بعد از چند روز خواهش و التماس راضیش کردم. ولی مادرم کس دیگه ای رو در نظر داشت.
این جای حرفش که رسید نفسم سنگین شد. انگار خودش هم دیگه تمایلی به گفتن این حرفها نداشت و سعی می کرد سر بسته بگذره کمی مکث کرد و دستی لای موهاش کشید
_ بابا گفت اگه مامان راضی بشه خودش با اکبر آقا حرف می زنه یه مدتی گذشت و خبری از رضایت نبود.
من به بابام گفتم خودم رضایت مامان رو میگیرم تو با اکبر آقا حرف بزن. بابا هم رو حساب حرف من با پدرت صحبت کرد. اکبر آقا هم اولش مخالفت کرد و بابا کلی باهاش حرف زد تا راضی شده بود مسئله رو با مادرت در میون بگذاره. چند روز بعد هم که حالش خیلی بدتر شد و دوباره اسیر بیمارستان شد. دیگه موقعیتش نبود که بخوایم با اکبر آقا صحبتی بکنیم اون خدا بیامرز هم عمرش به دنیا نبود و به رحمت خدا رفت.
یه مدتی گذشت، بابا گفت تا سال اکبرآقا مادرت رو راضی کن و بقیه اش رو بسپار به من. اما هرچی من بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم. تا اینکه سال اکبر اقا هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. چند روز قبل از اینکه ما بیایم خونتون عمه خبر داد که عروسی پسرشه و همه رو دعوت کرد که بریم تهران.
مامان هم که انگار حرف های من رو جدی نگرفته بود، تصمیم گرفت حالا که راهی تهران هستیم بره و با مادر اون دختری که خودش در نظر داشت صحبت کنه و راضیش کنه که همون چند روز بریم خواستگاری.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس