eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم های اشکیم رو که دید لبش رو به دندون گرفت. _زدت? نمی تونستم جوابشو بدم اون فکر میکرد احمد رضا که اومده دنبالم باهام برخورد کرده. _اینجوری نبود احمدرضا! دستم رو گرفت و برد سمت اتاق. شکر خدادشکوه خانم تو حال نبود و باهاش روبرو نشدم. روی کاناپه نشستم. _من نمی دونم چی شده به خدا، ولی احمد رضا اصلا دست بزن نداشت. تو کل این سالها فقط به خاطر گوشی من و زد. دستم رو روی صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. همش به این فکر میکردم که باید به رامین جواب مثبت بدم. هیچ راه فراری برام نبود. در مونده بودم. جرات گفتن حرف هایی که شنیدم رو به هیچکس نداشتم. مرجان مدام سعی میکرد ارومم کنه ولی تو دلم غوغایی بود. شب بیرون نرفتم کسی هم دنبالم نیومد. فردا از مدرسه که اومدیم تو اتاق نشسته بودم که بانو خانم اومد داخل با مهربونی به من گفت: _نگار جان یه لحظه بیا خانم کارت داره. از مهربونیش فهمیدم برام نقشه کشیدن. از شدت استرس حالم داشت بهم میخورد مطمعن بودم شکوه خانم میخواد در رابطه با خاستگاری فردا شب رامین حرف بزنه. لباسم رو عوض کردم و پشت در اتاق شکوه خانم ایستادم انقدر که لبم رو با دندونم گرفته بودم سر شده بودن در زدم . _بیا تو. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. طوری که احساس میکردم از سینم داره بیرون میاد. رو به روش ایستادم. _خوبی? به زور جواب دادم. _خیلی ممنون. _رامین میخواد تو باهاش ازدواج کنی. یه لحظه سرم یخ کرد. _ولی من مخالفم. روزنه ی امیدی تو اون همه تاریکی برام باز شد. لبخند بی جونی روی لبم ظاهر شد که ادامه داد: _بانو برای پسر برادرش دنبال دختر میگرده. من بهش تو رو پیشنهاد دادم. قبول کرد. نمی دونم چرا پسره احمق من تو رو مثل خواهرش میبینه.خوب گوش هات رو باز کن. طوری جواب مثبت میدی که دهن احمد رضا رو هم ببندی. جواب رامینم نمیدی.شوهر میکنی گورتو گم میکتی از اینجا میری. امید وارم سایه ی نحس و شومت بعد از هفده سال از این خونه برداشته بشه. خوشحال بودم همین که از دست رامین نجات پیدا میکردم برام کافی بود. برگشتم اتاق مرجانیه ساک کهنه و پاره گوشه ی اتاق بود. مرجان با تعجب نگاهم کرد. _کجا میخوای بری? _الان? _بانو خانم گفت بهت بگم وسایل هات رو جمع کنی. نگاهی به ساک کردم یعنی با این سرعت باید برم. در اتاق باز شد بانو خانم اومد داخل. _نگار جان اینا دارن میان. یه لباس قشنگ بپوش تو چشم بچه برادرم باشی. این زن داداشم خیلی بد پسنده. یه کم به خودت برس بزار بپسندنت. مرجان با تعجب گفت: _کی میخواد بیاد? لبخند پهن چندش اور بانو خانم ازارم میداد. _ایشالله نگار میخواد عروس بشه به سلامتی. بعد هم با صدای بلند خندید و بیرون رفت. _یعنی چی نگار! از اینکه از دست رامین نجات پیدا میکنم خوشحال بودم ولی از نوع شوهر کردنم هم راضی نبودم. _مامانت میگه باید برم . _صبر کن ببینم، تو نباید قبول کنی. _برم برای همه بهتره. مرجان از شدت ناراحتی و تعجب دهنش باز مونده بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕