eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی رو پر از میوه کرده بود دستمال خیسی رو روشون پهن کرد و به من نگاه کرد. _اینا که اومدن سینی چایی رو اماده کن بیار بیرون. پسر برادرم اسمش کامران، یه پارچه اقاست اگه زبونتو کوتاه کنی میشه باهاش کنار بیای. اما اگه بخوای زبون درازی کنی اونوقت دیگه خبری از روز خوش نیست. از الانم بگم قراره با زن داداشم زندگی کنی کامران مریض بوده هیچی نداره همین که از اینجا بری باید خدا رو هم شکر کنی. _چند سالشه? _اوه دختر روتو کم کن. حالا هر سالی. قراره ببرن یه چی بدن بخوری، برای من سنم میپرسه. با خودم گفتم راست میگه من اینجا یه نون خور اضافم باید زبونمو کوتاه کنم. تازه همین که از دست رامین خلاص شم برام کافیه. نیم ساعت بعد مهمون ها اومدن من تو اشپزخونه بودم فقط صدای ناواضحشون رو میشنیدم. بالاخره بانو خانم اومد دنبالم. _دختر جان جایی بریز بیار. به سینی پر از چایی روی میز نگاه کرد لبخند زد. _تو هم هولی ها بپا نیافتی تو دیگ. بلند خندید. _بردار بیار. سینی رو برداشتم و دنبالش رفتم سرم پایین بود و هیچ کس رو نمی دیدم. سلامی زیر لب دادم که به غیر از صدای یه مرد میانسال که فکر کردم پدر شوهرمه صدایی نشنیدم چایی رو جلوش گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم. _بفرمایید. نگاهش تنم رو لرزوند _سلام خوشگله. خودم رو به اون راه زدم سینی رو جلوی خانمی که کنارش نشسته بود گرفتم. _بفرمایید. تو چشم هام نگاه کرد نه چایی برمیداشت نه میگفت نمیخوام چند لحظه گذشت که شکوه خانم گفت _بفرمایید محترم خانم. نگاهش رو از من گرفت. _چایی رو باید با قند خورد قندم میشه شیرینی من تا سنگ هام رو با این بچه وا نکنم تو این خونه شیرینی نمیخورم. یکم بهم برخورد بدون اینکه نگاهم رو بالا بیارم سمت مبلی رفتم که پسرشون نشسته بود سینی رو جلوش گرفتم. _بفرمایید. دست های تپل لرزونی توی سینی اومد و چایی برداشت صدای نا واضحی از دهنش خارج شد. _خ..خ...خی...لی مم..نو...ن نوع حرف زدنش کنجکاوم کرد سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم از شدت ناراحتی کم مونده بود سینی از دستم بیافته کسی که من رو براش خاستگاری میکردن به شدت مشکل عقلی داشت. اشک تو چشم هام جمع شد به شکوه خانم نگاه کردم خیلی عادی نگاهم میکرد. دیگه نتونستم چایی رو تعارف کنم سینی رو روی میز گذاشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم. _خب محترم خانوم بفرمایید. _حرف که زیاده ولی اول باید به این دختر بفهمونم که داره کجا میاد. رو به من گفت: _پسر من ... در خونه با شتاب باز شد واحمد رضا عصبی وارد شد _مامان اینجا چه خبره? نگاهش به من افتاد متوجه چشم های اشکیم شد با فریاد گفت: _برو تو اتاق. بدون معطلی با عجله برگشتم تو اتاق مرجان با لبخند و شادی نگاهم کرد. _تو زنگ زدی? _بله فکر کردی میزارم بدبختت کنن. _مرجان پسره کم داره. صدای داد و بیداد احمد رضا بالا رفت. _برید از این خونه بیرون . بانو خانم شمام لازم نکرده از فردا بیاید شکوه خانم سعی داشت ارومش کنه ولی اصلا فایده نداشت. _اول فکر هاتون رو میکردید بعد ما اسیر خودتون میکردید. _خانم خواهش میکنم قبل از اینکه بهتون توهین بشه برید بیرون. چند لحظه بعد خونه اروم شد صدای کوبیده شدن در اتاق که از شدت بسته شدن بود اومد بعد هم صدای شکوه خانم. _احمد رضا جان مادر باز کن در رو من به خاطر خودش میگم.اینجا جای موندنش نیست دو تا مرد نامحرم اینجاست گناه داره به خدا. در با شتاب باز شد احمد رضا با صدای بلند کنترل شده ای گفت: _واقعا به فکر گناهشی مامان? کمر به بدبخت کردن این دختر بستی. شکوه خانم طلب کار گفت: _چند بار بگم ردش کن بره تو رد نکنی خودم ردش میکنم. _مامان تو رو خدا بس کن. شکوه خانم با صدای بلند فریاد زد _بس نمیکنم . بس نمیکنم این باید بره سایه ی نحسش هفده سال روی خونمه خودم گذشتم حالام افتاده روی برادرم این باید از اینجا بره _کجا بره. _قبرستون . اینجا دو تا پسر نامحرم هست دلم نمیخواد اینجا باشه. _باشه .فقط بدون که خودت خواستی مامان. در اتاق به ضرب باز شد. احمد رضا پریشون و عصبی اومد تو اتاق. تمام.صورتم خیس اشک بود رو به من با حرص گفت: _بپوش بریم. فوری مانتوم رو پوشیدم دنبالش راه افتادم. شکوه خانم تو حال نبود احمد رضا راه میرفت من ولی دنبالش میدویدم نمیدونستم کجا میخواد ببرم فقط مطمعن بودم اذیتم نمیکنه سوار ماشین شدیم با یه تیکاف ماشین رو از زمین کند و با سرعت حرکت کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕