#پارت129
💕اوج نفرت💕
در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب.
لبم رو به دندون گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم.
دست احمد رضا روی دستم قرار گرفت.
_نگار، من خوشبختت میکنم. چرا ناراحتی?
تو چشم هاش نگاه کردم.
_میترسم.
_تو کاری به هیچی نداشته باش همه چیز با من. راضی کردن مادرم...
یکم فکر کرد و با استرس گفت:
_راضی کردن عمو اقا. تو فقط با من باش. من همه چیز رو درست میکنم.
به رو بروش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
_فقط ...
حرفش رو عوض کرد.
_نمیخوام به این زودی دوستم داشته باشی. ولی به غیر از من به کسی فکر نکن. باشه?
منتظر جواب بود ولی من فقط نگاه میکردم.
_اینو بدون که خیلی دوستت دارم.
دوباره برگشت سمتم دستم رو گرفت و بالا اورد بوسید.
نوع محبتش از رامینم قشنگ تر بود. اما من کوه درد بودم. انقدر غصه داشتم که خجالت بوسیدن برای بار اول رو نفهمیدم.
ماشین رو روشن کرد و رفت.
سرم رو به شیشه تکیه دادم نا امید به بیرون نگاه کردم اه کشیدن پی در پی ام ناخواسته بود.
فکرم این بود که چرا من انقدر تنهام. چرا خدا تو دنیای به این بزرگی با این همه عظمت من رو بی کس افریده. سخت بود درکش برای یه دختر شوندزده. سخت بود حتی سخت تر از ازدواج بدون مقدمم و بودن کنار مردی که محرمش بودم، ولی نبودم.
ماشین متوقف شد و تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که کجا هستم.
در سمت من باز شد. سرم که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم رو برداشتم و به چهره ی ناراحت تراز خودم نگاه کردم.
_پیاده شو.
ارادم برای حرف زدن رو هم از دست داده بودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. دست گرمش تو دست سرد من جا گرفت اون دستم رو گرفت ولی من بی حال تر از اونی بودم که بخوام عکس العملی نشون بدم. حالم رو درک میکرد چون حرف نمیزد.
وارد کافی شاپ کوچیک و تاریکی شدیم. دستم رو رها کرد و صندلی رو برام بیرون کشید نشستم روی صندلی احمد رضا هم روبروم نشست اون به من نگاه میکرد و من به شمعی که روی میز میسوخت. تا شاید بتونه نور امیدی تو دل من باز کنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕