#پارت131
💕اوج نفرت💕
اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد.
_دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چون این چند وقته بد جوری رو اعصابم بودی.
سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو توی هم فرو برد.
_میشه یه خواهش ازت بکنم?
من منتظر خواهشش بودم و اون منتظر جواب من.
سرش رو بالا و اورد عمیق نگاهم کرد.
_میشه?
با کم ترین صدایی که داشتم لب زدم.
_بفرمایید.
دستش رو جلو اورد و گره روسریم رو باز کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود و نفس هام صدا دار شده بودن.
احمدرضا اون احمد رضای همیشگی نبود. چیزی تو نگاهش بود که من ازش شرم داشتم.
نگاهم رو ازش دزدیم.
_اون گردنبد رو از گردنت باز کن.
به سرعت دستم رو روش گذاشتم.
_ببخشید. الان در میارم.
گردنبند رامین هنوز توی گردنم بود. نمی دونم چرا درش نیاورده بودم خواستم بازش کنم که گفت:
_برگرد خودم برات باز میکنم.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_نه خودم میتونم.
جلو تر اومد دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ بچرخ من باز کنم.
از برخورد دستش با کمرم هر چند از روی لباس بود خجالت کشیدم. اون از لحاظ شرعی محرم بود ولی از لحاظ عاطفی نه، نمی تونستم درکش کنم. با هر سختی بود برگشتم زنجیر رو باز کرد و روی میزگذاشت.
دلم نمیخواست برگردم سمتش.
با لحن شوخی گفت:
_هر چند گل پشت و رو نداره ولی من دوست دارم صورتت رو ببینم.
خجالت زده نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.
_در نمیاری روسریت رو?
سرم از اون پایین تر نمی رفت.
_هم..همینجوی ...راحتم.
ایستاد و سمت کمدش رفت.
_باشه من قصد ندارم اذیتت کنم.
دکمه های لباسش رو باز کرد و خیلی راحت بدون خجالت درش اورد فوری نگاهم رو به زمین دادم
لباس هاش رو عوض کرد یکی از شلوار های راحتی خودش رو به من داد.
_امشب نمیشه بری لباس راحتی بیاری. اینو بپوش تا فردا برم بیارم برات.
یه نگاهی به زیر شلواری توی دستم کردم احمد رضا روی تخت دراز کشید. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت.
_عوض کن بیا اینجا بخواب.
نه قصد پوشیدن اون شلوار رو داشتم نه خوابیدن پیش احمد رضا.
دستش رو برداشت و گردنش رو کمی بلند کرد.
_چرا نمیای?
با همون صدای از ته چاه دراومده گفتم:
_من ...رو...مبل راحترم.
دستش رو زیر سرش گذاشت برگشت سمتم.
_اینجوری من ناراحتم.
_اقا اجازه بدید من رو مبل بخوابم.
_اجازه نمیدم بلند شو بیا.
به ناچار بلند شدم.
_شلوار رو نمی پوشی?
ملتمس نگاهش کرد.اروم خندید.
_خب نپوش، اونجوری چرا نگاه میکنی.
گوشه ای ترین نقطه ی تخت رو اتنخاب کردم پشت به احمد رضا خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت130❤️ فریده که خیلی جا خورده بود با بهت به من نگاه کرد _ چی شد یه دفعه؟ حال
#پارت131❤️
فرزانه که تا اون موقع، توجهی به حرف های نسترن نداشت کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد و به من زل زد
_تو... تو چیکار کردی؟
یک قدم به سمتم برداشت که صدای امیر باعث شد سر جاش میخکوب بشه
_ولم کن دایی، من امروز یا خودمو میکشم یا فرزانه رو
فرزانه وحشت زده به سمت مادرش دوید و امیر هم به طرفش خیز برداشت که دایی و مهرداد با دوتا مرد دیگه مانع شدند. کمی ایستاد و تا نگاهش به نسترن افتاد صدای فریادش بلندتر شد
_ همه ی این کثافت کاری ها زیر سر این عفریته اس
نسترن هم که حسابی ترسیده بود با سرعت از امیر دور شده کنار خاله و مادرش نشست. دایی و مهرداد دست امیر را گرفتند و با فاصله زیادی از ما روی یکی از تخت ها نشستند.
با التماس های فخری خانم، فریده که سوییچ ماشین محمد دستش بود، راضی شد مادر و خواهرش، همراه فرخنده خانم و دخترش را زود از معرکه دور کنه.
بعد از چند دقیقه امید و محمد بی خبر از همه جا رسیدند. دوباره آتش عصبانیت امیر با دیدن برادرش شعله ور شد و به طرفش رفت و سرش فریاد زد
_ تو کدوم گوری بودی؟ خواهر و مادرت رو ول کردی به امون خدا و رفتی دنبال تفریحت؟
مهرداد پادرمیونی کرد و سریع امید را از جلوی چشم برادرش دور کرد و ماجرا رو براش تعریف کرد. بالاخره همه جمع شدند و تصمیم به رفتن گرفتند. امید ترجیح داد جلوی چشم برادرش آفتابی نشه با محمد همراه با داییش رفت.
من هم مستاصل بین ماشین مهرداد و امیر ایستاده بودم.تا اینکه اسمم رو از زبان مرد عصبی پشت سرم شنیدم.
_ راحله، تو چرا وایسادی؟ برو سوار شو دیگه
بعد از این حرف با ترس سوار ماشین شدم. امیر پشت سر بقیه میرفت.
_ فرزانه و بقیه با کی رفتند؟
نگاهم رو بهش دوختم
کمی صداش بلند تر شد
_فرزانه با کی رفت؟
به زور لب باز کردم
_ با...با ...فریده خانم
یک آن سرعت ماشین بالا رفت و از مهرداد و دایی سبقت گرفت. اونها هم تلاش می کردند با بوق های ممتد و نور چراغ هاشون امیر رو متوقف کنند که موفق نبودند. امیر به سرعت طوفان رانندگی میکرد و از بین ماشین ها رد می شد. توی جاده دنبال فریده می گشت اما خبری ازش نبود.
بالاخره ابتدای جاده ی روستا ماشین فریده رویت شد و دوباره سرعت ماشین بیشتر شد و پشت سر فریده قرار گرفت. صدای بوق ماشین امیر توی جاده پیچید. اما فریده خیال توقف نداشت. امیر سرعتش رو بیشتر کرد و ازش سبقت گرفت و با یه حرکت ناگهانی جلوی ماشین فریده پیچید.
صدای ترمز هر دو ماشین وحشتم رو زیاد کرد. امیر پیاده شد و نگاهی به ماشین رو به روش انداخت. فرزانه کنار در عقب نشسته بود و مادرش جلو.
فخری خانم با دیدن امیر در رو باز کرد اما دست امیر روی در قرار گرفت و محکم بسته شد. سمت در عقب رفت و در رو باز کرد. بازوی خواهرش را گرفت و مجبورش کرد بیرون بیاد. فرزانه التماس میکرد و امیر فقط سکوت کرده بود
_داداش تو روخدا، غلط کردم
در باز شد و فرزانه وارد ماشین شد و پشت سر من نشست. صدای هق هق گریه هاش ماشین را پر کرد امیر هم با همون سکوت و اخم سنگین صورتش، پشت فرمون نشست و با یه تیک آف حرکت کرد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس