eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد. _بخور دیگه. به زور لب زدم: _میل دارم. خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند. _به میل نیست که. قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت. _بخور. به قاشق پر از حلیم نگاه کردم _نمیتونم. قاشق رو تکون داد. _بایدیه، باز کن دهنت رو. خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد. _اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور. دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید. سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت: _چه خجالتم میکشه. تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده. خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد. _شما چرا بانو، خودم نوکرتم. حرف هاش قشنگ‌ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برام‌سخت بود. _من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکم‌از این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان. دستم رو گرفت. _فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه. _چشم. _درد که نداری? سرم رو پایین انداختم. _یکم. _پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟ از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم. _نه اقا میرم. اروم‌صورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت. _به منم نگو اقا. _چشم. به در اشاره کرد. _پس من در رو بستم برو لباس هات رو هم‌بپوش. احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم. در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم‌ متعجب اومد سمتم. _دیشب تو کجا بودی؟ تو چشم هاش نگاه کردم دلم‌میخواست همه چیز رو بهش بگم. _اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه. دستش رو گرفتم. _تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم. _نزدیک اذان مامان فهمید نیستی? _خودش دید? _نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون. _مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده. دلخور گفت: _به من نمیگی کجا بودی? از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم. _خونه ی خودمون سرش رو تکون داد روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت133❤️ دایی که سکوت امیر را دید دستش را رها کرد اما اون از فرصت استفاده کرد و به سرعت دنبال فرز
❤️ چه روز تلخی بود، هم برای من هم برای امیر. احساس می کنم سرم در حالت انفجار قرار داره. تمام مسیر به جاده چشم دوختم و تو فکر اتفاقات امروز بودم اعترافات امیر، کاری که فرزانه کرد، حرف‌های نسترن، عصبانیت امیر. اصلا ذهنم گنجایش تحلیل این همه اتفاقات یکجا را نداره. با توقف ماشین چشم از منظره ی بیرون گرفتم و از آقا پرویز تشکر کردم و پیاده شدم. مطمئنم مامان با دیدن صورت پف کرده ام پی به حالم میبره. دستم را روی زنگ فشار دادم و منتظر موندم. چند دقیقه بعد صدای مامان و رو شنیدم و در باز شد. اول از دیدن من خوشحال شد، اما وقتی نگاهش را روی صورتم دقیق کرد، تعجبش نمایان شد. نگاهش رنگ نگرانی گرفت. لبخندی روی لبم نشوندم _سلام _سلام دخترم، چیزی شده؟ گریه کردی؟ _میشه بیام تو؟ مامان تازه متوجه شده بود که جلوی در ایستاده و مانع ورود منه، زود خودش رو کنار کشید _ بیا تو عزیزم همراه مامان وارد خونه شدیم. بلافاصله توی اتاقم رفتم و لباس هام رو عوض کردم. هنوز حال خوبی نداشتم و دلم می خواست توی تنهایی خودم بنشینم. چند دقیقه‌ای داخل اتاق موندم که مامان وارد شد و باز با نگرانی نگاهم کرد _ناهار خوردی؟ _ ناهار؟ قرار بود دسته جمعی بریم و توی اون باغ ناهار بخوریم، اما با این جهنمی که به پا شد، این نهار به کام همه زهر شده بود _نه مامان جون، فعلاً چیزی نمی خوام مامان کمی همون جا موند. معلوم بود دلواپسه و می خواد بدون چی شده. ولی وقتی سکوت من رو دید، ترجیح داد فعلاً چیزی نپرسه اون روز تا آخرشب سعی کردم خودم را سرگرم کنم و زیاد جلوی چشم‌های نگران مامان نباشم. صبح بعد از نماز تو سجاده نشسته بودم. خیلی دلم گرفته بود و هوای گریه داشتم. جاری شدن اشک های گرمم را روی گونه هام حس کردم. از دیروز دلهره عجیبی داشتم. من زن مردی بودم که شخصیتش کاملاً برام مجهول بود اما تو این چند روز مهربونی ها و حمایت هاش باعث دلگرمی شده بود. اما کنار اونها دروغ بزرگی که گفته بود، باعث شد دیدم نسبت بهش عوض بشه. همیشه مهم ترین ملاک توی ازدواج ها صداقت طرفینه، اما من همین اول کار عدم صداقت امیر را دیده بودم و این برای یک زن خیلی سخته که نتونه همسرش رو باور کنه.