#پارت135
💕اوج نفرت💕
مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود.
_احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده.
احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت:
_مامان بیچاره نگار که پیش منبود.
رنگ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش.
شکوه خانم با ناراحتی گفت:
_مرجان تو سر صبحی به منگفتی از دیشب خونه نیومده!
مرجانبا تعجب گفت:
_من!
یکم به مادرش نگاه کرد.
_مامانحتما خواب دیدی!
احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت:
_خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید.
شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت.
احمد رضا باتشر به مرجانگفت:
_این چه طرزه برخورده?
مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد.
_من که چیزی نگفتم.
احمد رضا بهمنخیره شد.
_چابییت رو بخور.
زیر لب گفتم:
_سیرم دیگه.
نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد.
_خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون.
اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
مرجان با مشت به بازوم زد.
_خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه.
ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم.
_چی میگفتم?
بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید.
_هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون.
دستم رو گرفت و کشید.
دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود
خداحافظی کردیم.
احمد رضا لحظه ی اخر گفت:
_ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون.
جوابی ندادیم که بلند تر گفت:
_شنیدید?
مرجان برگشت سمتش.
_بله.
_تو حیاط صبر کنیدا.
_چشم.
خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت:
_این چش بود?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#روزهایالتهاب #پارت134❤️ چه روز تلخی بود، هم برای من هم برای امیر. احساس می کنم سرم در حالت انفج
#روزهایالتهاب
#پارت135❤️
گرمی دستهای مامان را روی دست های سرد خودم حس کردم و از افکارم بیرون اومدم. هنوز هم نگران بود. لبخند مهربونی زد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_ خوبی؟
من هم لبخندی تحویلش دادم
_ خوبم مامان جان
دوباره در سکوت و با نگرانی نگاهم کرد و بالاخره لب باز کرد
_ از دیروز که اومدی دلم آشوب شده، همش حواسم به توئه، چیزی شده عزیزم؟ می خوای باهم حرف بزنیم تا هم خودت سبک بشی هم من رو از نگرانی در بیاری؟
نمی تونستم چشم از صورت مهربونش بردارم. دوباره درگیر بغض گلوم شدم. انگار سمج تر از من بود و مقاومت من رو شکست و چشمهام رو اشکی کرد.
با دیدن اشک هام، مامان نگران تر شد
_ حرف بزن راحله
دلم آرامش می خواست و آغوش گرم مامان اقیانوس آرامش بود. خودم را تو آغوش گرمش رها کردم و اشک ریختم.
مامان کمی در سکوت نوازشم کرد تا آروم بشم و بعد کنار گوشم لب زد
_دخترم چی شده با امیرخان حرفت شده ؟
سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم. من رو از آغوشش جدا کرد و دستهاش رو قاب صورتم قرارداد.
باز هم لبخند مهربونش رو توی صورتم پاشید
_عزیزم، خب بین زن و شوهر ها گاهی اختلاف پیش میاد، حتی همون اولش. نباید اینقدر سریع به هم بریزی و خودت رو ببازی
کمی با گریه نگاهش کردم و بالاخره تصمیم گرفتم حرف بزنم. دروغ امیر مربوط به من و خانواده ام بود و می تونستم در موردش به مامان بگم، ولی درباره اتفاقات بعدش نباید چیزی بگم. اون اتفاقات مربوط به خانواده امیر میشد.
اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم
_ مامان جان، اختلاف من و امیر سر یه دروغه
چشمهای مامان گرد شد و کمی اخم کرد
_ دروغ؟
_ آره، حس می کنم زندگیم با دروغ شروع شده
نگاه منتظر مامان به لبهام دوخته شده بود من هم شروع کردم و ماجرای اعتراف امیر را بازگو کردم. سعی کردم روی مخالفت فخری خانم خیلی مانور ندم و سر بسته رد شدم.
مامان فقط گوش می داد و گاهی اخمش ببشتر تر می شد. حرف هام تموم شد و صورتم پر از اشک بود. مامان سکوت کرد و عمیق توی فکر فرو رفته بود. چند دقیقه بعد بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. حالا دیگه من نگران مامان شده بودم. شاید کار درستی نکردم و نباید بهش میگفتم. اون روز تا ظهر دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و می دیدم مامان خیلی تو فکره. شاید نباید این چیزها رو به مامان می گفتم ولی واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم.
ظهر بعد از نهار، رضا کمی شیطنت کرد و بالاخره ازخستگی خوابش برد. چشم چرخوندم ولی مامان را ندیدم به طرف ایوون رفتم، متوجه حضورم شد و سرش رو به طرفم چرخوند
_رضاا خوابید؟
_ آره
به ظرف میوه ای که جلوش بود، اشاره کرد
_بیا بشین، میوه آوردم باهم بخوریم
رفتم و رو بروش نشستم. هر وقت مامان یه بهونه ای برای خلوت دونفره جور می کنه یعنی حرف مهمی داره که می خواد بزنه.
مامان سر به زیر، مشغول بود، دست دراز کردم و سیبی را از توی ظرف بر داشتم و مشغول پوست کندن شدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مامان شروع کرد
_ راحله؟
_جانم
_ با همه حرفها ی صبح که در مورد امیر زدی، الان می خوای چه کار کنی؟
_ نمی دونم
چاقوی توی دستش رو کنار بشقابش گذاشت و مستقیم به چشمام نگاه کرد
_ ببین دخترم، من بهت حق میدم از دستش ناراحت یا حتی عصبانی باشی. امیر اشتباه بزرگی کرده که هم دروغ گفته و هم حق انتخاب را از تو گرفته. اما خب اینجور که تو از حرفهای امیر گفتی، دلیلش این بوده که تورو دوست داشته و نمیخواسته به هیچ قیمتی از دستت بده.
از حرف های مامان خجالت کشیدم و نگاهم را ازش گرفتم. آرورم لب زدم
_ به نظر شما این دلیل، دروغش رو توجیه می کنه؟
مامان با لحن محکمی جواب داد
_ نه، اصلا، با این دلیل که تورو دوست داشته نمی تونه گناه بزرگش رو سر پوش بزاره. من اصلا این توجیه رو قبول ندارم. ولی خب موقعیت خوبی هم نداشته، گرچه به جای این کارها باید سعی میکرد خونوادش رو راضی کنه
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس