eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم. _اقا. برگشت سمتم. _جانم. انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت: _چی شده نگار. تو چشم هاش نگاه کردم. _الان...الان که شما اومدید. نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. _ر...را....رامین اومده بود. _اخم هاش تو هم رفت. _جلو.مدرسه? اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم. _بله. _چی گفت: _قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به... با عصبانیت حرفم رو قطع کرد. _خب بعدش. _هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت. با سر به خونه اشاره کردم. _فکر کنم الان خونه ی شما باشه. نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد. _پیاده شو. دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت: _کاش نمیگفتی. جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن. کنارش ایستادیم. رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت: _وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم. رو به احمد رضا گفت: _رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ... احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت: _رامین بی خود کرده. شکوه خانم نفس حرصی کشید. _احمد رضا حرف منو قطع نکن. چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد. _من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ... دوباره وسط حرفش پرید. _مامان خواهش میکنم تمومش کنید. با صدای بلند رو به پسرش گفت: _چرا حرفم رو قطع میکنی? احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد. _چون حرف حساب نیست. رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت: _اره فقط حرف تو حرف حسابه. _تو خفه شو تا نیومدم سراغت. شکوه خانم با بغض گفت: _چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی? احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد. _چرا ارزش این از من برات بیشتره. احمد رضا کلافه گفت: _مامان بس کن. _چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه. چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت: _مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت: _تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم. احمد رضا با صدای بلند گفت: _مامان بس کن. با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت: _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد. _چرا بیرونش نمیکنی? توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت. _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه? تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد. _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون. طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت: _چون زنمه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
ادامه۱۳۶ _ خوبم، راحله جون... ببخشید مزاحم شدم.... راسش... حس کردم حرف زدن براش سخت شد، می خواد
_ چی شده فریده خانم؟ _چیزی نیست...فقط...می خواستم بدونم... تو از داداش امیر خبر داری؟ یعنی... پیش تو نیومده؟ با تعجب پرسیدم _پیش من؟ نه چطور؟ _هیچی، راستش... از پریروز که اون اتفاق افتاد...داداش خیلی عصبانی بود... بعدش از خونه زد بیرون... الان دوشبه خونه نیومده.... گوشیش هم خاموشه...اصلا سابقه نداشته اینجوری... از صبح تا حالا آقا پرویز همه جا رو دنبالش گشته... تا این که نزدیکای ظهر، ماشینش رو کنار جاده پیدا کرد... در و شیشه ی ماشین باز بود ولی خبری از امیر نبود. هرچی اون طرف ها دنبالش گشته پیداش نکرده مامان داره از نگرانی دق می کنه، می خواستم ببینم تو خبری ازش نداری؟ با حرف های فریده حسابی وا رفته بودم _ نه، من خبری ندارم _خیلی دلم شور می زنه راحله، نمی دونم تو این هوا الان کجاست؟ _ فریده، من فقط گفتم بپرس ببین ازش خبر داره یا نه، نگفتم همه چیز رو بگو اون طفلک رو هم نگران کن. صدای معترض فریبا بود که بخاطر نگران شدن من، خواهرش رو سرزنش می کرد. فریبای مهربون، از پشت گوشی هم هوای من رو داره. فریده که تازه متوجه حرفهاش شده بود کمی هول شد _وای عزیزم ببخشید نگرانت کردم... تو نگران نباش... هر جایی رفته بالاخره پیداش میشه سعی می کرد این حرف‌ها را برای آرامش من بزنه. اما کلافگیش رو از صداش متوجه می‌شدم _ کاری نداری راحله جان خداحافظ _خداحافظ مات و مبهوت گوشی را گذاشتم. دلشوره ی عجیبی به جونم افتاد. یعنی چی شده؟ امیر کجا رفته؟ مامان و دایی گرم صحبت بودند. چقدر خوب شد که چیزی متوجه نشدند. همش تو فکر حرفای فریده بودم و اصلاً حواسم به صحبت‌های اونها نبود. بالاخره دایی آماده رفتن شد و خداحافظی کرد. بعد از رفتن دایی، مامان کنارم نشست _راحله چی شد یهو؟ فریده خانم چی گفت که از اون موقع اینقد رفتی تو فکر؟ کمی نگاهش کردم و از شدت نگرانی، بی اختیار لب باز کردم و حرف های فریده رو تحویل مامان دادم. مامان با تعجب نگاهم می کرد _آخه چرا این جوری ازخونه زده بیرون؟ مگه چه اتفاقی افتاده ؟ تازه به خودم اومدم، نباید از اتفاقی که اونجا افتاده بود حرفی بزنم. دستپاچه شدم _ هیچی... ظاهراً با برادرش سر یه موضوعی بحثشون شده، امیرخان هم عصبانی از خونه زده بیرون دروغ هم نگفته بودم، اونروز امیر، همون اندازه که از فرزانه شاکی بود، از برادرش هم شاکی بود. مامان هم خیلی ناراحت شد _خوب مادر بحث که همه جا هست، چرا دیگه دو شبه خونه نرفته؟ چیزی نگفتم و مامان هم دیگه چیزی نپرسید و مشغول جمع کردن وسایل چایی شد.دوباره توی فکر رفتم و نگران امیر بودم. صدای غرش آسمون به دلم چنگ می انداخت و دلشوره ام رو بیشتر می کرد.