eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت: _چرا اونجا ایستادی? _چی کار کنم اقا? به کنارش اشاره کرد. _بیا اینجا. اهسته کنارش نشستم. _نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه. _چشم. _یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم. سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم. کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد. _ گوشیمو بده. _چشم گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم. سوالی گفت: _کیه? شونه هام رو بالا دادم. _نمیدونم. به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم. _جواب بده بگو خوابه. یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _بله. صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت: _اقای پروا? _بله بفرمایید . _خودشون نیستن? نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم. _خ...خوا...خوابن. _معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم? چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه. _من ...من...هم...خواهرشم. چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم. _بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن. گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت. صداش دلخور تر از نگاهش بود. _تو کیه منی? سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت: _ازت سوال پرسیدم. به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم. _من نمیدونستم باید چی بگم. _اون چی پرسید? دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم. _پرسیدن که با کی حرف میزنن? خیره نگاهم کرد. _خب ! اب دهنم.رو قورت دادم. _اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم. دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد. _نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو. خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت138❤️ هر چی از شب می گذشت نگرانی من هم بیشتر می شد. مامان سفره ی شام رو‌پهن کرد. از شدت دلشوره
❤️ مامور نگاه مشکوکی کرد. تو ‌این اوضاع فقط همین رو‌کم دارم‌که مسله رو‌منکراتی کنند.‌کلافه نگاهشون کردم _ میشه بگید کدوم ‌اتاقند؟ مامور با دستش به سمت یکی از اتاقها اشاره کرد.‌وارد شدم و‌کل اتاق رو از نظر گذروندم. چند تا تخت بود که همه پر بودند . یکی یکی تخت ها رو‌نگاه کردم تا اینکه با دیدن مردی که سِرم توی دستش بود و‌چشمهاش رو بسته بود، همونجا ایستادم. یه دست دیگه اش هم باند پیچی شده بود. چقدر رنگ پریده به نظر می رسید. _ بزرگتر یا کس دیگه نیست خبر کنید بیاد؟ به پشت سرم برگشتم و‌مامور همراه اون آقا رو‌دیدم _ والا منم نمی دونم چرا به خونوادش نگفتند. به من زنگ زدند، گفتند بیام _ خود امیر اینجوری خواست، یه پرستار، با لباس سفیدش کنار مامور ایستاد و‌ شروع به توضیح دادن کرد _من یکی از دوستان امیر هستم، اتفاقی اینجا دیدمش و به خواست خودش بهتون زنگ زدم. مامور رو به پرستار گفت _ یعنی شما میشناسیشون؟ ایشون نامزدشون هستند؟ پرستار حرف مامور رو‌تایید کرد و با هم از من فاصله گرفتند و‌آروم مشغول صحبت شدند. تو این فاصله اقایی که همراه مامور بود چند قدم جلو‌اومد و‌من رو‌مخاطب قرار داد _ خانم، بخدا قسم من بی تقصیرم. من داشتم راه خودم رو‌می رفتم. این بنده خدا انگار اصلا حالش خوب نبود بی هوا تو‌اون هوای بارونی اومد وسط جاده با صدای ناله های امیر، به طرفش برگشتم. تکونی به دستش که بسته بود، داد و آروم چشمهاش رو‌باز کرد. چند قدم جلوتر رفتم و‌کنار تختش ایستادم.‌ کمی نگاهش رو‌ به روبروش دوخت و‌وقتی متوجه حضورم شد، نگاهش رو به طرف من چرخوند. _ سلام با همون‌حال نذار و‌رنگ‌پریده،‌ شادی چشمهاش رو‌متوجه شدم. آروم لب زد _ سلام، کی اومدی؟ _ خیلی وقت نیست _ با اون‌ ناراحتی که اونروز ازم داشتی و بعدش اون جوری گذاشتی رفتی، فکر نمی کردم بیای کمی نگاهم رو‌به اطراف چرخوندم _ چه اتفاقی افتاده؟ چرا دو شبه خونه نرفتید؟ می دونید همه چقدر نگرانتونند؟ عمیق بهم خیره شد. نگاهم رو ‌ازش گرفتم. فقط،صداش رو‌شنیدم _ صندلی رو‌بذار، بشین کاری که خواست رو‌ انجام دادم و‌کنارش نشستم.