#پارت140
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم.
گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش.
_حتما کار واجبی دارن.
کلافه گوشی رو جواب داد.
_چی شده جلالی.
_عیب نداره بگو.
ایستاد و ناراحت گفت:
_به عموم زنگ بزن تا بیام.
گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت:
_زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام
نگاهم رو به پایین دادم.
_چشم.
_در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن.
_مرجان چی?
_هیچکس عزیزم.
_اخه اگه خواست درس بخونیم.
چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید.
_برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام.
چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت.
_چیزی لازم نداری ?
خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم.
_نه اقا.
کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم.
نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود.
روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده.
چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود.
حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد.
به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه.
دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم
عکس های قدیمی خانواده ی پروا
از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن.
ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود.
مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید.
_نگار هستی?
البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم.
_چی شده?
_میای پیش من مامانم خوابه.
_نه اقا گفته بیرون نیام
_بیا اون که نیست.
_میترسم مرجان از همین جا بگو.
مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت140❤️
_با کی اومدی؟
خیلی بی حال بود و نای حرف زدن نداشت
_ خودم، با آژانس اومدم
ناراحتی از حرفم رو به وضوح توی صورتش دیدم، سری تکون داد
_ ببخشید، اصلا راضی نبودم این وقت شب، این همه راه رو تنها بیای، ولی اینقدر حالم بد بود که وقتی سعید گفت باید یکی بیاد فقط ذهنم سمت تو رفت.
_ نه، اشکالی نداره، فقط من باید با مامان تماس بگیرم، خیلی نگران بود
_ کس دیگه ای هم میدونه من اینجا؟
نه، فعلا به کسی نگفتم
لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست
_ ممنون
نیم خیز شدم که از جام بلند بشم. که با صدای امیر منصرف شدم
_ گوشی من رو بردار زنگ بزن
با چشم به میز کنار تختش اشاره کرد.
_ اونجاست
دست دراز کردم و گوشیش رو برداشتم و به سمتش گرفتم تا قفل صفحه اش رو باز کنه. همینطور که با بیحالی انگشتش رو روی صفحه ی گوشی می کشید، لب زد
_ من دیگه مرخصم، بگو تا یک ساعت دیگه بر می گردیم
به سرمی که توی دستش بود نگاه کردم. تقریبا داشت تموم می شد.شماره رو گرفتم و گوشی روکنار گوشم گرفتم که باز با صدای امیر نگاهم رو به سمتش چرخوندم
_ بگو فعلا به کسی نگه، به هیچکس خبر نده
_باشه
بعد از چند تا بوق، صدای مامان رو شنیدم
_ الو؟
_ الو سلام مامان جان
صدای مامان پر از نگرانی بود
_ سلام، راحله جان چی شد؟ رسیدی بیمارستان؟
_ بله مامان جان، نگران نباشید ما تا یکی دو ساعت دیگه میایم. فقط مامان فعلا به کسی نگو باشه
_ آخه چرا مادر؟ فخری خانم حتما خیلی نگرانه، گناه داره بنده ی خدا
نیم نگاهی به امیر انداختم و صدام رو آروم کردم
_خودش اینجوری می خواد، شما فعلا چیزی نگو
مامان کمی مکث کرد
_ باشه، پس من منتظرتم
_ باشه، کاری نداری؟
_ نه، خدا حافظ
_ خدا حافظ
گوشی رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه همون آقای پرستارکنار تخت امیر اومد و رو به من گفت
_ ببینید خانم وکیلی، امیر چند ساعت پیش با اون اقا تو جاده تصادف کرده. البته خدا رو شکر به خیر گذشته و بخاطر هوای بارونی، سرعت ماشین خیلی کم بوده و اتفاق خاصی نیوفتاده. البته دکتر گفت که بهتره تا صبح اینجا بمونه، ولی خودش می خواد با مسولیت خودش مرخص بشه، تقریبا همه کاراش انجام شده. فقط ضعف شدید داره که مراقبش باشید.
پرستار اینها روگفت و بعد از اون راننده ای که با امیر تصادف کرده بود با مامور کنارتخت اومدند
_ آقا بهتری؟ من خرج بیمارستان و هر چی لازم باشه میدم. فقط رضایت بده من برم.خواهش می کنم
امیر که تازه متوجه حضور راننده شد، با تعجب پرسید
_ شما هنوز اینجایید؟
بعد هم به طرف مامور رو کرد
_ ایشون درست می گند، مقصر خودم بود. من شکایتی ندارم
بعد از کمی صبحت کردن، رضایت داد و از راننده و مامور خدا حافظی کرد و اونهاهم رفتند. چند دقیقه ای توی سکوت نشستیم بالاخره من سکوت رو شکستم
_ نمی خواید به خونوادتون خبر بدید؟ خیلی نگرانتونند
نفسش رو سنگین بیرون داد و به سکوتش ادامه داد
_فریده خانم می گفت مادرتون حال خوبی نداره، درست نیست تو این نگرانی نگهشون دارید
بلند شدم وگوشی رو سمتش گرفتم
_ یه زنگ بزنید
کمی نگاهم کرد وبا تعلل گوشی رو گرفت. دستش رو چند بار روی صفحه اش کشید و گوشی رو کنار گذاشت. با تعجب پرسیدم
_ چرا زنگ نزدید؟
_ پیام دادم به فریبا
_ خب زنگ می زدید که بهتر بود
_ الان با این بی حالیم حرف بزنم بیشتر نگران می شند، بهتر شدم زنگ می زنم
چند دقیقه بعد سرم توی دستش تموم شد و کم کم آماده ی رفتن شدیم.به سختی و با بی حالی قدم زنان خودش رو به ماشینی که به درخواست من منتظر مونده بود، رسوند. راننده که پسر آقا مستوفی رو می شناخت، پیاده شد و کلی حال و احوال کرد.
هر دو روی صندلی عقب سوار شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس