#پارت143
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت.
مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته.
سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم.
یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم.
پروانه دستم رو گرفت.
_دوسش داشتی?
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_نمیدونم، شاید.
دنبالم راه افتاد.
_علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم.
سمت کتری رفتم.
_چایی میخوری?
_اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه?
از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من.
چایی رو روی میز گذاشتم.
_داره ازدواج میکنه.
با خوشحالی گفت:
_واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه.
_نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه.
نشست روی صندلی و متعجب گفت:
_خود پدر خوندت بهت گفته?
_نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
_اوه اوه چه توپ پری هم داره.
_امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه.
کنجکاوانه گفت:
_اسمش میترا عه? تو هم دیدیش?
_امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده.
_خب تو بهش زنگ بزن.
چاییش رو جلوش گذاشتم.
_نمیخوام مزاحم باشم.
به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه.
_ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد.
ناراحت گفتم:
_احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد.
_اذیت میشی بقیش رو بگی?
تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_نه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ امیر: دیدی که رسوا شد دلم❣ غرق تمنا شد دلم❣ دیدی که من با این
#پارت143❤️
با نگرانی بهش چشم دوختم. بیحال افتاده بود. حتی نای ناله کردن هم نداشت. نمی دونم اگه اصراررمامان نبود و بهش زنگ نمی زدم چه اتفاقی میوفتاد. کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. از خودمخجالت می کشم زانو هام رو تو بغلم گرفتم و با بغض و شرمندگی به مردی که الان توان باز کردن چشم هاش رو هم نداشت خیره شدم. حضور مامان باعث شد چشم از امیر بردارم.
مامان انگار از صورتم، پی به حالم برده بود. کمی با دلخوری نگاهم کرد و سری تکون داد. بشقابی که حاوی یه لیوان شیر بود رو به سمتم گرفت
_ بگیر اینو بهش بده، هم گرمه هم عسل ریختم مقویه.
لیوان رو از مامان گرفتم و با نگرانی لب زدم
_ مامان، بهتر نیست ببریمش همون بیمارستان؟ حالش خیلی بد تر شده
مامان کمی مکث کرد و باز نگاهم کرد. نگاهی که گویای صدتا حرف بود و من رو شرمنده تر می کرد، سرم رو پایین انداختم. مامان نفس عمیقی کشید
_ فعلا همینو بهش بده، منم دارم غذا گرم می کنم. شاید چیزی نخورده و بخاطر ضعف اینجوری شده. اگه بهتر نشد به یکی خبر میدیم ومی بریمش
از اتاق بیرون رفت. نگاهم بین صورت رنگ پریده ی امیر ولیوانی که توی دستم بود چرخید. چشمهاش بسته اس، آروم صداش زدم
_ آقا امیر، امیر خان؟
عکس العملی نشون نداد، چند بار دیگه صداش کردم تا بالاخره به زور چشم های اش رو باز کرد
و دوباره بی رمق نگاهم کرد.
_ می تونید بلند شید؟ مامان براتون شیر آورده، هم گرمتونمی کنه هم ضعفتون رو از بین می بره
با ببحالی سری تکون و داد و تلاش کرد که از جاش بلند بشه . با تعلل دستهام رو جلو بردم و زیر کتفش انداختم و بالاخره نشست. لیوان رو ازم گرفت و آروم آروم خورد. باز دوباره دراز کشید
_ لطفا نخوابید، مامان داره براتون غذا آماده می کنه.
با گوشه ی چشم نگاهم کرد و لبخند کم رنگی کنار لبش نشست. چند دقیفه بعد مامان غذاش رو توی سینی آورد. دوباره صداش کردم و باز به سختی نشست، نگاهش رو به مامان داد و آروم لب زد
_ ببخشید، بابت زحمت شدم
مامان نیم نگاهی به من انداخت و شرمندگی رو توی لحن و نگاهش می دیدم
_ این چه حرفیه پسرم. اینجا خونه خودته، غذا رو بخور ان شاالله که بهتر میشی
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. امیر کمی با غذا بازی کرد. انگار میلی به غذا نداشت
_ غذاتون رو بخورید، خیلی ضعف دارید
نگاهش رو از بشقاب غذاش به صورت من انتقال داد
_ اصلا نمی تونم بخورم. میل ندارم
بشقاب روتوی سینی گذاشت. فکر نکنم اصرار کردن فایده ای داشته باشه، از حال خرابش می شد فهمید نمی تونه غذا بخوره
_ پس نخوابید تا بازم یه لیوان شیر براتون بیارم
چیزی نگفت وفقط نگاهم کرد. سینی رو برداشتم از اتاق بیرون رفتم. مامان هنوز تو آشپز خونه بود تا نگاهش به غذای دست نخورده افتاد معترضانه گفت
_ چرا آوردی؟ می ذاشتی بخوره
_ گفت نمی تونه بخوره، میل نداره. اگه هنوز شیر گرم داری یه لیوان دیگه بده ببرم براش
_ آره هست، صبر کن
مامان لیوان مخلوط شیر گرم وعسل رو دستم داد.امیر بعد از خوردن شیر، دوباره خوابید.من هم به آشپز خونه برگشتم. مامان دست از کار کشید و به طرفم اومد. کل صورتم رو از نظر گذروند
_ من واقعا تواین رفتارای توموندم. سر شب اون همه اصرار می کنی که به کسی نگو و خودم میرم بیمارستان. اون وقت شب تنهایی خودت رو می رسونی بالا سرش، ولی بعد با اون حال رهاش می کنی و یه کلام ازش نمی خوای بیاد اینجا و خداقل یه کم استراحت کنه. بهت می گم چرا نسبت بهش بی محبت و بی توجهی، میگی دروغ گفته و بیخود از من انتظار توجه داره، بعد باید به زور و تهدید راضیت کنم یه زنگ بزنی ازش خبر بگیری. حالا اومدی بالا سرش نشستی و بغض کردی و نگرانشی
نفسش رو سنگین بیرون داد
_ من که از رفتارای تو سر در نمیارم
هیچ جوابی برای مامان نداشتم. مامان راست می گفت. هم نگرانش شده بودم و هم ازش شاکی بودم. خودم هم دلیل این اخساس دوگانه رونمی دونم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس