eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.8هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم. _سلام. لبخند پر از ارامشی زد. _سلام. صبح خیر بانو. دستم رو روی چشم هام کشیدم. _ساعت چنده? _یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم. دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد. _بلند شو دیگه. چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم. تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم. سمتم اومد روبروم ایستاد. _میتونم یه خواهش ازت بکنم? _خواهش میکنم. چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت. _از این به بعد اینم بپوش. تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم. _چشم. خم شد و صورتم رو عمیق بوسید _واقعا ممنونم. یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت: _بیا جلو بشین. مردد گفتم: _مرجان ناراحت نمیشه? بی اهمیت گفت: _نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو. در رو بستم و کنارش نشستم. مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد. تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد. _علیک سلام. سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد. احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون. تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم. کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم. حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده. کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد. با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم. صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا. _نگار. لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل _سلام. _سلام.در رو چرا باز نمیکنی? _ببخشید، نمی دونستم شمایید. نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد. سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت: _بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم. نشستم روبروش. _به خاطر من اومدید خونه? در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت. _هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت: _بخور دیگه? چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم. خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت143❤️ با نگرانی بهش چشم دوختم. بیحال افتاده بود. حتی نای ناله کردن هم نداشت. نمی دونم اگه اصرا
❤️ چند دقیقه ای کنار مامان موندم. _ نمی خوای بخوابی؟ دیر وقته ها _ چرا مامان جون شما برو بخواب، منم میرم _ باشه، فقط حواست به امیر باشه، حالش بدتر نشه سری تکون دادم _ حواسم هست شب بخیر گفتم و سمت اتاق رفتم. امیر خوابیده بود و هنوز رنگ پریده بود. ولی احساس می کردم کمی آروم تر شده. مثل قبل نفس نفس نمی زد. پتو رو روش مرتب کردم و دوباره کنارش نشستم ‌و به دیوار تکیه دادم. رفتم تو فکر حرفهای مامان‌. من نگرانش شدم، اما دلم باهاش صاف نمی شه. نمی دونم شاید با گذر زمان خیلی چیزها درست بشه. دستهام رو دور زانوهام حلقه کرده بودم و به چهره ی امیر خیره شدم. با احساس سنگینی چشمهام، سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم هام رو بستم. نفهمیدم کی خواب، چشمهام رو ربود و چقدر خوابیدم. ولی با احساس درد یک طرف گردنم بیدار شدم. آروم سرم رو‌از روی زانوم بلند کردم که درد تو‌ کل گردنم پیچید. از شدت درد چهره ام در هم شد و قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم، با دست گردنم رو‌ماساژ دادم تا کمی بهتر شد. چشم باز کردم و با نگاه های مهربون‌مردی که روبروم نشسته بود مواجه شدم و تعجب کردم. انگار حالش بهتر بود. _ سلام، بهترید؟ لبخندی روی لبش نشست _ سلام، خوبم، تو چرا اینحوری خوابیدی؟ گردنت خشک شد که دستی به گردنم کشیدم _ نه طوری نشد، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد _ دیشب خیلی اذیت شدی، الان که فکر می کنم، نمدونم چطوری راضی شدم اون وقت شب اون همه راه بکشونمت بیمارستان. _ نه اشکالی نداره، خدا روشکر که بهترید سکوت سنگینی کرد و‌نگاهش رو ازم گرفت، حس کردم می خواد حرفی بزنه. کمی دست دست کرد و بالاخره با غم توی صداش لب باز کرد _ راستش اون روز وقتی اون جوری از خونمون زدی بیرون، یه دفعه تو دلم خالی شد. با خودم گفتنم اون از صبح که کلی ازم ناراحت شد، اینم از الان که مثلا فرستادمش بره پارک که حال و هواش عوض بشه، اصلا همه چیز ریخت به هم. گفتم اینجوری که این رفت اگه دیگه پشت سرش رو‌نگاه نکنه حق داره متعجب پرسیدم _ یعنی بخاطر این، از خونه زدید بیرون و دو سه شبه نرفتید خونه؟ نفس عمیقی کشید و‌حالا به غمی که توی صداش بود حرص هم اضافه شد _ فقط این نبود، حوصله ی موندن تو‌اون خونه رو‌نداشتم. اعصاب دیدن اون دختره... کمی با حرص به اطرف چشم چرخوند _ نسترن... رو‌نداشتم. حوصله ی گله گذاری های خاله رو نداشتم. می دونستم اگه بمونم نسترن می خواد مدام حرف بی ربط بزنه و تیکه بندازه، منم نمی تونستم سکوت کنم، اون وقت کسی که بیشتر از همه ناراحت می شد، مامان بود. از طرفی از دست فرزانه خیلی عصبانی بودم کمی تو فکر فرو رفت و غم چهره و‌صداش بیشتر شد _ فرزانه بد جوری داغونم کرد. اون لحظه ای که دیدم فرزانه نشسته و اون عوضی ها .... دندون هاش رو از حرص فشار دادو‌صورتش سرخ شد. _ خیلی سخت بود برام. فرزانه برام با فریده و‌فریبا فرق داشت. همیشه هرچی می خواست و‌هر کاری داشت فقط به من می گفت. هر وقت کارش پیش بابا گیر بود خودم بابا رو راضی می کردم. اونم می دونست چقدر روش حساسم. اون اصلا اهل این کارا نبود، مطمعنم اون دختره خامش کرده. اصلا مدتی بود فهمیده بودم باهاش ارتباط داره. کلافه شد و دستش رو‌لای موهاش سر داد. حرف زدن براش سخت بود، داشت درباره ی خواهرش می گفت و‌من درک می کردم که نتونه راحت جلوی من این چیزها رو بگه خواستم بحث رو‌عوض کنم _کاش به خونوادتون خبر می دادید، خیلی نگرانند، آخه کجا بودید که هر جا دنبالتون گشتند پیدا تون نکردند؟ نگاهش رو به چشم هام داد _این یکی دو روز فقط می خواستم از خونه دور باشم، شبها تو‌ماشین می خوابیدم. اون دو روز اصلا نمی تونستم‌چیزی بخورم و فقط با خودم درگیر بودم. دیروز خواستم بر گردم خونه. حالم خوب نبود و احساس ضعف داشتم. وسط راه دوباره با یادآوری نسترن و‌خاله پشیمون شدم. نگاهش رو ازم گرفت و سرش رو پایین انداخت _ دلم می خواست بیام پیش تو، حس می کردم فقط پیش تو آروم‌میشم. ولی گفتم شاید نمی خوای ‌ منو ببینی. باز پشیمون شذم. وسط جاده مستاصل مونده بودم. کلافه و داغون از ماشین پیاده شدم. بی هدف، زیر بارون وسط جاده راه می رفتم. یهو حس کردم با چیزی برخورد کردم و درد تو‌کل بدنم پیچید. دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه تو بیمارستان چشم باز کردم. همون لحظه فقط یاد تو افتادم. چند ساعتی اونجا بودم و دکتر گفت باید شب بمونم. یه کم که حالم بهتر شد به سعید که اون شب شیفتش بود گفتم نمی تونم بمونم و‌می خوام زود تر برم. کلی اصرار کردم تا قبول کرد. ولی گفت باید یکی بیاد، تنهایی نمیتونی بری. نمدونم چرا ولی فقط شماره ی خونتون رو‌پیدا کردم و‌گوشی رو‌دادم به سعید.