#پارت145
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت.
شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم.
تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش.
بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد.
پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم:
_کیه?
_نگار باز کن منم?
شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند.
سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت:
_چه کردی امشب!
انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم.
غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت.
_چی کار کردی صبح تا حالا?
_هیچی فقط درس خوندم.
چشمکی زد و گفت:
_یعنی الان بپرسم همه رو بلدی?
خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم.
_سفره رو پهن کن بخوریم.
_چشم.
کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم
یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد.
شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن.
_باز کن در رو احمد رضا.
من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند.
احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد
_من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی?
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری?
_من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم.
اخم های احمد رضا تو هم رفت.
_کس و کارش منم، چون ناموسمه.
شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد
_بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره.
_شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی.
شکوه خانم با حرص من رو نشون داد.
_این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود.
اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم.
نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم:
_سلام.
شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت:
_من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد.
احمد رضا مایوسانه گفت:
_مامان خودت گفتی ...
با فریاد گفت:
_تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت:
_بیا اشپزخونه با ما شام بخور.
منتظر جواب پسرش نشد و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕