#پارت148
💕اوج نفرت💕
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت:
_بردار برو.
نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم:
_پول دارم.
فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم.
لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم.
ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم.
_ببینم تو رو.
عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند.
لبخند پر از شیطنتی زد.
_چه خوشگل شدی.
تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت.
قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود
اما الان کاملا متفاوت.
دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد.
_الان میریم یه جای خوب.
اروم پرسیدم:
_کجا?
_صبر کن میفهمی.
تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم.
احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود.
پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم.
اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود.
_نگار.
چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم.
نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم.
_به من نگاه کن.
علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود.
به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش.
_باشه نگاه نکن.
از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود.
جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت.
_تولدت مبارک.
یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود.
تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن.
به زور لب زدم:
_اقا شما خیلی خوبید.
دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت.
_چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم.
انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت.
دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد.
دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود.
_ممنون خیلی زیباست.
_برازنده ی خودته.
غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت:
_تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم.
_نه صبر کنید من حساب کنم.
خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد.
پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت:
_نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی?
_عمو اقا بهم داده.
متعجب تر از قبل گفت:
_کی ?
_خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم.
_چرا به من نگفتی بهت پول داده?
_فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع...
_خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه?
_چشم.
اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود.
بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕