eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم. چشم های اونم دست کمی از چشم های من نداشت. _الهی بمیرم برات. شنیدن این جمله دلیلی شد تا خودم رو به اغوشش بسپرم با گریه گفتم: _این کابوس چهار ساله داره آزارم میده هر شب خوابش رو میبینم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد. _خیلی شرایط سختی داشتی. _خیلی پروانه، خیلی. ازش فاصله گرفتم لیوان اب رو از روی میز برداشت و گرفت سمتم. _ یکم اب بخور. لیوان رو ازش گرفتم توی دستم نگه داشتم. _دیگه نگو برای امشب کافیه. لبم رو به دندون گرفتم اب بینیم رو بالا کشیدم. _پروانه من چهار ساله این حرف ها رو به کسی نگفتم توی دلم عقده شده. _چرا به پدر خوندت نگفتی? _گفتم. همون اول بهش گفتم. دستم رو گرفت. _من دوست دارم بشنوم ولی میترسم اذیت بشی. تو چشم های مهربونش نگاه کردم. _وقتی تعریف میکنم سبک میشم. لبخند ملیحی زد و گفت: _خب بگو. _بعد از اینکه از انباری بیرون خارجم کردن هیچی دیگه یادم نیست. چشمم رو باز کردم خودم رو تو بیمارستان دیدم سرم رو پاسنمان کرده بودن تا ساق پام رو هم گچ گرفته بودن سعی کردم کمی جابه جا بشم که درد کل بدنم رو گرفت. صدای نالم که بلند شد چهره ی اشنایی بالای سرم ایستاد دیدم تار بود تلاش کردم تا ببینمش ولی فایده نداشت تصویر تارو مبهمی روبروم بود دست گرمی دست یخ زدم رو گرفت و صدای ارامبخشش توی گوشم نشست. _خوبی نگار? صدای مهربون و نگران عمو اقا بود. با شنیدن صداش بغض مهمون گلوم شد و اشک گوشه ی چشمم روی گوشم ریخت به زور لب زدم: _عمو.. اقا ...من ... دستش رو روی بینیش گذاشت. _هیس. الان ساکت باش بعدا حرف میزنیم. _اقا... کجاست? _هیچ کس نمیدونه تو اینجایی. خیالت راحت باشه. استراحت کن. دوست داشتم از خودم دفاع کنم. _عمو اقا ...به ...خدا ...م...من نتونستم ادامه بدم فقط گریه کردم. دو روز تو بیمارستان بودم روزی که میخواستم مرخص بشم یه پرستار با چند تا کیسه ی پلاستیکی وارد شد. _سلام خانوم کوچولو. سرم رو که روی بالش بود به طرفش چرخوندم. _سلام. سمت تخت اومد کیسه ها رو روی پام گذاشت شصتی کنار تخت رو فشار داد پشت سرم رو تقریبا صاف کرد. _پاشو ببین بابات برات چیکار کرده. سوالی گفتم: _بابام? جواب سوالم رو نداد لباس هایی که عمو اقا برام خریده بود رو از کیسه ها بیرون اورد. _لباس هایی که تنت بود بدرد نمیخورد هم خونی بودن هم پاره. برات لباس نو خریده. فقط من جیب هات رو گشتم. دستش رو توی جیب مانتوش کرد و عکس کوچیک احمد رضا رو سمتم گرفت. _این تو جیبت بود. به عکس خیره شدم ازش بدم میاومد.احمد رضا میدونست که وقت هایی که عصبی میشه من میترسم. بار ها گفته بود که روی من شناخت کافی داره و خط قرمز هامون یکیه. نباید باور میکرد نه حرف های مادرش رو نه اون حالت من و رامین رو. چون من رو می شناخت پرستار عکس رو توی دستم گذاشت شروع کرد به پوشوندن لباس هام. _کی کتکت زده? دوست نداشتم جوابش رو بدم شلوار گشادی که دستش بود رو از تو کچ پام رد کرد. _الان خوبی? عکس رو توی مشتم فشار دادم _تو چند سالته? دیگه خبری از بغض و اشک نبود فقط نفرت بود. پرستار که دید جوابش رو نمیدم بی خیال سوال هاش شد روسریم رو هم روی سرم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. تمام حرصم رو روی عکس توی مشتم خالی کردم. با کمک عمو اقا از تخت پایین اومدم. _بزار برات ویلچر بیارم. _عمو اقا. برگشت سمتم: _جانم. _کجا میریم? _تو کجا دوست داری? با بغض گفتم: _هر جایی به غیر از اونجا. جلو اومد و تو چشم هام نگاه کرد. _میریم فرودگاه. فهمیدم که میخواد من رو به شیراز ببره، دلم گرفت باید میرفتم از شهری که زادگاهم بود. اشک روی گونم ریخت. _میشه ... قبلش...بریم بهشت زهرا. غمگین ترین نگاهش رو به من داد. _احمد رضا داره دنبالت میگرده. مطمعنه که میری پیش پدر و مادرت، اونجا امن نیست. درمونده گفتم: _یعنی بی خداحافظی برم? _زیاد طول نمیکشه، بر میگردیم. خودم رو دست عمو اقا و البته سرنوشت سپردم. روی ولیچر نشستم و سمت ماشین رفتیم محبت عمو اقا برام قابل درک نبود مثل یک پدر تیمارم میکرد بغلم کرد روی صندلی ماشین نشوندم و در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. شیشه رو پایین دادم و تو اینه ی ماشین خودم رو نگاه کردم یک جای سالم توی صورتم نمونده بود با وجود گذشت دو روز هنوز صورتم تورم داشت. به عکسی که توی دستم مچاله شده بود نگاه کردم دستم رو از ماشین در حال حرکت بیرون بردم عکس رو به دست باد سپردم. احمد رضا برای من تموم شد. روزی که تهران رو به مقصد شیراز ترک کردم روز فراموشی تمام خاطرات خوبم با احمد رضا بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕