eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد. "لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه" پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم. مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه. جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه. دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد. این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام. به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم. _سلام. جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید. _بفرمایید. کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم. _خیلی ممنون. فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست. _خوبید شما? استاد هم مثل من معذبه. سرم رو پایین انداختم. _خیلی ممنون. _راستش من... حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه. بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت: _قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه. سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه. _علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم. نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم. _موافقید? با استرس نگاهش کردم _هان ...یعنی چیزه. نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم: _نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم. لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد. _بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید. به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده. _استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت. خندش رو جمع جور کرد. _خواهش میکنم. راحت باشید. گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم. _جواب نمیدید? با حفظ خونسردی گفتم. _دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم. _چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده. تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕