#پارت165
تو چشم های نگران پروانه نگاه کردم و اومد و کنارم نشست.
_کجا ول کردی رفتی?
چشم های اشکیم رو رصد کرد و با ناراحتی گفت:
_گریه کردی?
اب بینیم رو بالا کشیدم اشک هام رو پاک کردم. دستمالی رو از کیفش دراورد و روبروم گرفت.
_چته تو نگار?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم دستمال رو ازش گرفتم و با صدای گرفته ای گفتم:
_از دل پر درد من خبر نداری پروانه.
دستم رو گرفت.
_مگه همه چیز رو بهم نگفتی?
درمونده نگاهش کردم. نمیتونم این یه مورد رو بهش بگم.چون میدونم کارم اشتباهه.
_گفتم.
_خب یا باهاش کنار بیا یا فراموشش کن.
بغض دوباره سراغم اومد.
_دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه.
سرش رو به نشونه ی تاسف از ناراحتی تکون داد.
_بلند شو برو خونه پدر خوندت کل دانشگاه رو دنبالت گشت خیلی هم عصبی بود.
_وای. الان خونه مصیبت دارم.
_سیاوش با نامزد پروش، جلوی دانشگاه منتظر منه گفتم بهش صبر کن الان میام حدس زدم اومدی اینجا. پاشو تو رو هم برسونیم.
ایستادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
_مزاحم شما نمیشم خودم میرم.
_خودت رو لوس نکن تو مراحمی. الانشم دیرت شده.
دستم رو گرفت و کشید سمت خودش به ناچار باهاش همراه شدم.
از برگشت به خونه میترسیدم سوار ماشین شدم به خاطر حال خرابم سلام و احوال پرسی سردی با سیاوش و نامزدش کردم.
چهره ی نامزدش خیلی برام آشنا ست، ولی اصلا حوصله فکر کردن به اینکه کجا دیدمش رو ندارم. دستمال کاغذی که دستم بودرو اروم ریز ریز کردم.
استرس عکس العمل عمو اقا اذیتم میکنه. یاد میترا افتادم.
فوری گوشیم رو برداشتم و شمارش رو از بین چهار مخاطب گوشیم انتخاب کردم و کنار گوشم گذاشتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد صداش نگران بود.
_الو نگار جان!
_سلام.
_سلام. شما کجایی?
_من ...من یکم رفتم پیاده روی...
اخه دلم گرفته بود .حواسم به ساعت نبود. الان دارم برمیگردم ولی میترسم.
_خیلی نگرانته، زنگ زد به من، دارم میرم خونه ی شما. زودتر خودت رو برسون. ماشینم یه پژو سفیده جلوشم یه عروسک قرمز گذاشتم اگه پایین خونتون پارک نبود صبر کن تا بیام. باشه عزیزم?
_چشم.
_خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطعش کردم.
پروانه دستم رو گرفت.
_میخوای منم باهات بیام بالا.
سرم رو بالا دادم وبی صدا لب زدم:
_نه.
دقیقه ها چه باسرعت میگذرن و مسیر چه کوتاه میشه وقتی نباید برسی یا دوست داری دیر برسی.
ماشین جلوی خونه نگه داشت نامزد برادر پروانه هم به افرادی اضافه شد که ادرس خونمون رو فهمید.
تشکر کردم و پیاده شدم اصرار پروانه برای اینکه همراهم باشه رو رد کردم. ماشینشون که ازم دور میشد رو با نگاه بدرقه کردم با چشم دنبال پژو سفید با عروسک قرمز گشتم کمی جلو تر پارک بود خیالم از حضور میترا راحت شد وارد ساختمون شدم.
مش رحمت مثل همیشه روی صندلیش روبروی اسانسور نشسته بود.
_سلام
نگاهی به سر تا پام انداخت.
_سلام دخترم. خوبی?
_ممنون.
_چرا رنگت انقدر پریده?
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_چیزی نیست. ممنون.
سمت اسانسور رفتم یک لحظه شک کردم نکنه ماشین میترا نبوده برگشتم و به مش رحمت گفتم:
_پدرم مهمون داره?
رنگ ناراحتی رو تو چشم هاش دیدم.
_بله داره، خانم صبوری.
پس فامیلی میترا صبوریه، مش رحمت فکر کرد که من از حضور میترا ناراحتم. تشکر کردم و وارد اسانسور شدم شماره دو رو فشار دادم منتظر شدم تا توی طبقه ی مورد نظر بایسته.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕