#پارت175
💕اوج نفرت💕
چادر رو سر جاش گذاشتم وارد وضو خونه شدم. ابی به دست و صورتم زدم تو اینه به خودم نگاه کردم.
توقع بیجایی انتظار صورت پف کرده رو با اون همه گریه از خودم نداشته باشم.
از ساختمون اصلی بیرون رفتم استاد رو که جلوی در ورودی ایستاده بود نگاه کردم به سمتش رفتم.
کتش رو روی دستش انداخته بود به ساعتش نگاه میکرد.
احساس کردم همقدم شدن باهاش کار خوبی نیست. گوشی رو از کیفم برداشتم شمارش رو گرفتم بعد از چند لحظه به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و کنار گوشش گذاشت.
_خانم صولتی من جلوی در هستم.
_سلام استاد. ببخشید میشه ادرس بدید من خودم بیام یه کار واجب دارم انجام بدم میام.
_باشه اشکالی نداره. الان براتون پیامک میکنم.
تماس رو قطع کرد نفس راحتی کشیدم با اومدن پیامک ادرس رو خوندم و به جای خالیش جلوی در نگاه کردم.
رستوران رو بلد بودم پیاده هم میشد رفت.
از دانشگاه بیرون رفتم. مدام فکرم به این بود باید چیکار کنم. ده دقیقه ی بعد به تابلو رستوران نگاه کردم توی شیشه ی دودیش خودم رو نگاه کردم پف صورتم کم شده بود ولی اثار گریه هنوز مونده بود مقنعه ام رو مرتب کردم وارد رستوران شدم.
با چشم دنبالش گشتم. روی میز دو نفره گوشه ای ترین جای رستوران نشسته بود با دیدنم ایستاد و لبخند مهربونی بهم هدیه داد.
اروم سمتش رفتم ایستاد.
_سلام استاد.
_سلام خیلی ممنونم که دعوتم رو پذیرفتید.
سرم رو پایین انداختم.
_خواهش میکنم.
_قابل شما رو نداره.
سر بلند کردم با دیدن شاخه گل قرمزی که سمتم گرفته بود ناخواسته لبخند دندون نمایی روی لب هام ظاهرشد گل رو ازش گرفتم.
_خیلی ممنون استاد.
صندلیم رو بیرون کشید.
_بفرمایید.
روی صندلی نشستم و ممنونی زیر لب گفتم.
منو رو گذاشت جلوم.
_چی میل دارید?
_فرقی نداره استاد هر چی شما بگید.
منو رو بست و بهم خیره شد.
_می تونم یه سوال بپرسم?
_خواهش میکنم در خدمتم.
_چرا گریه کردید?
منتظر این سوال نبودم نگاهم رو فوری از چشم هاش گرفتم.
_یه مشکل شخصی
_نمی تونید به من بگید?
الان بهترین وقته باید بگم هم خودم رو از این عذاب وجدان نجات بدم هم تکلیفم معلوم بشه.
_چرا...باید بگم ...ولی راستش
تپش قلبم بالا رفت.
_اگه سختتونه می تونید بعدا بگید
_سخت که هست ولی باید بگم
_بزارید خودم حدس بزنم پدرتون با امروز مخالف بودن درسته?
کاش حدس نمیزد.
_نه . راستش من اصلا بهشون نگفتم.
اخم هاش تو هم رفت .
_چرا?
_چطور باید بگم ... من ...اصلا دختر...
حرف زدن واقعا برام سخت شده.
_بزارید از اول بگم یعنی از خیلی سال پیش من تو یه خانواده...
حضور مردی که برای گرفتن سفارش غذا بالای میزمون ایستاد باعث شد تا حرفم رو نصفه رها کنم.
بعد از گرفتن سفارش رفت استاد گفت:
_خانم صولتی اگر بهم میگفتید که پدرتون اطلاع نداره من امروز رو کنسل میکردم.
_نه ،اخه استاد من...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد
_شما امروز انقدر استرس دارید که من رو هم معذب کردید به نظرم امروز هم شما ساکت باشید و حرف های من رو بشنوید بهتر باشه.
چرا نمیزاره حرف بزنم. سرم رو پایین انداختم.
_من خیلی مقید به اصول هستم اون سری هم بهتون گفتم علت اینکه اینطور اشنایی رو انتخاب کردم فقط به دلیل عدم حضور خانوادم تو ایرانه وگرنه یک ازواج کاملا سنتی رو ترجیح میدم.
من پدر و مادرم فوت کردن و با مادربزرگ پدریم زندگی میکنم که حتما برای خاستگاری میان ایران.
الانم مستقیم میرم سر اصل مطلب
خانم صولتی من روی روابط خیلی حساسم و این توقع رو دارم که همسرم به این مسئله در اینده توجه کنه.
سوالی نگاهم کرد
_ متوجه منظورم میشید?
درمونده تر از این حرف ها بودم اروم لب زدم.
_نه.
_بزارید واضح بهتون بگم. من درسته خارج از ایران بزرگ شدم ولی مادرم تا زنده بودن تلاش داشتن احکام رو به من اموزش بدن و به فرهنگ ایران و ایرانی خیلی اهمیت میدادن من یک تفکر مرد ایرانی رو دارم. حجاب همسرم نوع برخوردش با نامحرم، رفتار و کردارش بیرون از خونه و خیلی برام مهمه. قصد جسارت ندارم اینایی که گفتم رو توی شما دیدم که انتخابتون کردم ولی لازم دونستم که بهتون بگم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕