#پارت179
💕اوج نفرت💕
_ببخشید به خاطر من ناراحت شدید.
عمیق نگاهم کرد.
_کاری که داری میکنی ارزشش رو داره?
سرم رو پایین انداختم.
_یه نگاه تو اینه به خودت بنداز، تنها رنگی که تو صورتت مونده جای سیلی که خوردی.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. ادامه داد:
_من صبح دیدمش، پیرمرد نبود.
جواب ندادم
_با همین رستوران بودی?
تو چشم هاش نگاه کردم یعنی میتونم بهش اعتماد کنم.
با تردید سرم رو بالا دادم و لب زدم
_نه
سوالی گفت:
_نه?
نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.
_نه.
نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت در رفت.
_میترا جون.
برگشت سمتم.
_بله.
هر چی التماس داشتم تو نگاهم ریختم.
_لطفا به عمو اقا نگید.
سمت در رفت در رو بست و بهش تکیه داد.
_نه تنها این حرف رو بلکه تمام حرف هایی که بین من و تو رد و بدل میشه بین خودمون میمونه.
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم.
_اخه حرفی نیست که
_باشه، هر جور راحتی. فقط اینو بدون که هر وقت دوست داشتی میتونی روی من حساب کنی. دوست دارم مادرانه کمکت کنم ولی اگه قبولم نداری خواهرانه کنارتم.
_خیلی ممنون.
از اتاق بیرون رفت فوری گوشی رو برداشتم پیام های استاد رو پاک کردم نگاهم به شماره ی پروانه افتاد سی و چهار پیام خوانده نشده.
پروانه با من خیلی مهربونه ولی این عشق باعث شد تا محبت هاش رو ندیده بگیرم.
شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.با خوردن اولین بوق جواب داد.
_الو.
_سلام پروانه جان.
_سلام. نگار چرا جواب نمیدی? شاید ادم بهت نیاز داره.
_ببخشید اینجا درگیر بودم.
_دعوات کرد?
_اره.
_میخوای بیام پیشت?
_دوست دارم ولی فکر کنم الان وقتش نباشه.
_چرا، هنوز عصبانیه?
_اره خیلی.
_عیب نداره. من میام، یه کار واجب باهات دارم.
_باشه بیا.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
بغض توی گلوم گیر کرد من نیاز دارم با یکی حرف بزنم کاش مادرن بود.
اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دریغ از یک اشنا، یه هم کلام،
دستم رو روی چشم هام گذاشتم. اروم گریه کردم دلم برای اغوشش گرمشون تنگ شده حتی نمی تونم برم سر خاکشون.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
نیم ساعتی تو اتاق تنها موندم. در اتاق رو بازکردم هیچ کس تو حال نبود اروم و بی صدا بیرون رفتم سمت اشپزخونه رفتم که صدای میترا باعث شد تا بایستم.
_اردشیر تو فکر میکنی این دختر اگه از موقعیتش چیزی بدونه بازم اینجا میمونه?
_میگی چی کار کنم?
_چرا بهش نمیگی?
_نگار دار و ندار منه، اگه الان بهش بگم بهم میریزه. دنبال یه روزنه ی امیدم یه چیزی که لای اون همه خبر بد باعث شه تا نابود نشه.
_اونی که میگفتی رو پیدا کردی?
_هر جا میرم میگن قبلا اینجا بوده.
_چرا نمیری به احمدرضا بگی?
منتظر جواب عمو اقا شدم ولی سکوت کرد میترا ادامه داد:
_برو بگو این دختر گناه داره ببخش بقییه محرمیت رو بهش.
_احمد رضا خیلی زرنگه اگه حرفی بزنم میفهمه نگار پیش منه.
_اصلا ازش پرسیدی نگار کجاست.
_شک داره با رامین فرار کرده.
جمله ی اخر عمو نفسم رو تنگ کرد و حس کنجکاویم رو برای صحبت های قبلیشون از بین برد.
واقعا احمدرضا شک کرده که من با رامین رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕