#پارت185
💕اوج نفرت💕
به طرف زیر اندازی که روی چمن های سبز پارک پهن بود رفتم استاد عاشقانه نگاهم می کرد و من با عشق کنارش نشستم. لیوان چایی رو جلوم گذاشت که سایه
مردی رو جلوی پام احساس کردم. سر بلند کردم و با احمدرضا که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم.
چشم هام رو باز کردم دستم رو روی قلبم که بی رحمانه میتپید گذاشتم. نشستم و به ساعت نگاه کردم خدا را شکر کردم از اینکه خواب بودم.
به سرویس رفتم وضو گرفتم به اتاقم برگشتم گوشیم رو کنار سجادم گذاشتم نمازم رو خوندم گوشی رو برداشتم صفحه پروفایل استاد رو باز کردم عکس جدید گذاشته بود.
تیشرت و کت سفیدی پوشیده بود عینک دودیش به جذابیتش اضافه کرده.
انگشتم رو روی صورتش زدم تصویر رو زوم کردم. چه چهره ی زیبا و دلنشینی.
حسی از درونم می گفت که نگاه کردن به چهره استاد برای من گناهی نداره.
کاش تو برای من بودی
ناخواسته اشک روی گونه م ریخت گوشی رو زمین گذاشتم
این حس لعنتی رهام نمی کنه
نتونستم جلوی گریم رو بگیرم چادرم رو روی صورتم کشیدم و با صدای کنترل شدهای گریه کردم تمام بدنم از شدت گریم تکون میخورد دستی روی شونم قرار گرفت که باعث ترسم شد.
_منم عزیزم.
چادر رو کنار زدم حس کردم
میتونم توی آغوشش ببرم.
از نگاهم فهمید دست هاش رو باز کردم آروم توی آغوشش رفتم.
دستش رو روی سرم گذاشت و نوازش کرده با صدای گرفته گفتم:
_خسته ام.
_ زندگی سخته نگار.
اشکم رو پاک کردم.
_برای من دیگه خیلی سخته، چرا خدا انقدر برای من سخت گرفته.
_ خدا مهربونه سخت نمیگیره، سختیهای تو مسببش خدا نیست.
سرم رو بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم.
_پس کیه?
متفکر نگاهم کرد.
_میفهمی، به زودی میفهمی.
سرم رو پایین انداختم.
_ظرفیتم پر شده دیگه توان شنیدن خبرهای بد رو ندارم و ترجیح میدم ندونم.
سکوت کرد ازش فاصله گرفتم و به چشماش نگاه کردم.
_میترا جون.
_جانم.
_ من نباید عاشقت بشم?
عمیق نگاهم کرد.
_ چرا نمیتونی بشی?
با صدای لرزونی گفتم:
_عاشق هر کسی جز احمدرضا?
نگاهش رو به دست هاش داد
_نگار من خیلی ها رو راهنمایی کردم به خیلی ها کمک کردم ولی برای تو گیر کردم، به بن بست رسیدم، نمیدونم باید چیکار کنم.
بهت حق میدم که رفتار الانت رو داشته باشی.
با این همه بی محبتی و کمبود، حق داری که دل ببندی یاد دل ببازی.
با چشمای پر اشک نگاهم کرد.
_ اما ما دینی داریم که این حق را به تو نمیده.
اشکش رو پاک کرد.
_ ولی ناامید نباش هزار تا راه برای رسیدن به هدف هست باید همه رو امتحان کنیم.
نا امید به زمین خیره شدم.
_ تو باید عاقلانه فکر کنی پیش خودت حلاجی کن ببین یه پسر حاضر با شرایطت کنار بیاد.
نگاهش کردم.
_زندگی ما ایرانی ها اکثراً سنتیه،
تو دختر نیستی به نظرت خانواده اش قبول می کنن.
اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
_به صرف اینکه تو عاشق شدی یا اون عاشق شده که نمیشه تصمیم گرفت. همه چی رو بهش گفتی?
با سر گفتم نه.
_میتونم یه سوال ازت بپرسم?
_ بله.
_رابطتون در چه حدیه?
_اصلا رابطه نیست فقط خواستگاریه تازه اونم شماره ی عمواقا رو خواست که بهش ندادم.
_ به یه خواستگاری اینجوری دل باختی?
سر رو پایین انداختم.
_پاشو بیا صبحانه بخوریم زنگ بزن به دوستت باهم برید بیرون
دیروز موقع رفتن به من گفت مطمعن بودم اردشیر اجازه نمیده.
اشکم رو پاک کردم و متعجب نگاهش کردم.
_آخه عمو اقا...
_اولا تا غروب نمیاد دوما ازش اجازه گرفتم.
_کی?
_ دیشب که از اتاقش رفتی.
ایستاد و گفت:
_ پاشوبیا.
باورم نمیشه عمو آقا اجازه داده که بیرون برم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕