#پارت186
💕اوج نفرت💕
وارد آشپزخونه شدم. میترا درگیر شیرکهنه ی سمامور بود که باز نمیشد.
_این چرا باز نمیشه?
_ قدیمه دیگه.
_خب چرا عوض نکردید.
اروم خندیدم.
_ عمو آقا دوست نداره هیچ وسیله رو عوض کنه.
متعجب برگشت سمتم.
_ واقعا!
_ً نه که خسیس باشه، ولی اهل عوض کردن هم نیست.
بالاخره موفق به باز کردن شیر سماورشد و چای ها رو روی میز گذاشت روی صندلیش نشست.
_ امروز باید برم سر کار. مرخصی تموم شده. از اردشیر تا ساعت چهار بعدازظهر برات اجازه گرفتم. سر ساعت خونه باش که دردسر نشه.
_ چشم.
_زنگ زدی به دوستت?
_نه، شاید خواب باشه.
یه لقمه تو دهنش گذشته به سمت کابینت رفت از داخلش جعبه نسبتاً بزرگی رو بیرون اورد و جلوم گذاشت و با لبخند گفت:
_قابل شما رو نداره.
به جعبه نگاه کردم.
_ این چیه?
_ اینو دیروز برات خریدم می خواستم شب بهت بدم که اعصابت خراب بود الان دادم.
_ دستتون درد نکنه ولی برای چی?
_ همین جوری دوست دارم بهت هدیه بدم.
آخرین کسی که برام هدیه خرید رامین بود یه پلاک و زنجیر، نفس سنگینی کشیدم و با لبخند هدیه رو برداشتم.
_خیلی ممنون من آخرین هدیه مو چهار سال پیش گرفتم.
از حرفم جا خورد.
_ یعنی تو این چهار سال اردشیر بهت هدیه نداده? پس تولدت...
_نه میبردم پاساژ میگفت هر چی دوست داری بخر.
چشمکی زد و لیوان چاییش رو برداشت.
_ دستم سبکه انشاالله از امروز تند تند کادو بگیری.
با لبخند نگاهش کردم.
_ حالا باز کن شاید پسندیدی.
_ چشم.
حعبه رو باز کردم هدیه ی کاغذ پیچی شده ای داخلش بود کاغذ رو پاره کردم . لباس حریر ای که از رنگش خاطره خوشی نداشتم.
رنگ سبز روشن کدر، لباس رو روی دست هام گرفتم و نگاه پر از حسرتی بهش انداختم خاطره روزهایی برام زنده شد که فکر میکردم رامین دوستم داره.
_ دوستش نداری?
لبخند کم رنگی روی لب هام نشست.
_ چرا خیلی هم قشنگه.
_ پس چرا اخمات رفت تو هم.
لباس روی میز گذاشتم.
_یاد روزهای شیرینی افتادم که تلخ شد.
بلند شده سمتم اومد.
_گذشته رو رها کن، بلند شد بپوش ببینم بهت میاد.
احساس کردم از عکس العملم ناراحت شده ایستادم و دستش رو گرفتم.
_ دستتون درد نکنه.
صورتم رو بوسید.
_ خواهش می کنم، حالا برو بپوش.
اگر تو شرایط دیگه ای بودم نمی پوشیدم ولی میترا محبت رو در حقم تموم کرده. به اتاقم رفتم لباس رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم بی میل به خودم نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم از اتاق بیرون رفتم.
میترا تو اشپزخونه نبود به طرف اتاق عمو آقا رفتم.
صداش از پشت سرم اومد.
_به به چه خانم خوشگلی.
برگشتم روبه روم ایستاده بود
_خیلی ممنون.
_خیلی بهت میاد.
_بله من قبلا این رنگ رو خیلی دوست داشتم.
_ مدلش رو هم دوست داری? صحبت کردم با فروشنده اش قرار شد اگر خوشت نیومد بریم عوض کنیمّ
_ نه خیلی هم خوبه، ممنون.
سمت اتاق عمو اقا رفت.
_ زنگ بزن به دوست دیگه باید بیدار شده باشه.
_ چشم.
از توی اتاق با صدای بلندی گفت:
_ یادت نره قبل ساعت چهاربرگردی من باید برم یکم لوازم شخصی بیارم دیر میام.
_ باشه خیالتون راحت.
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره پروانه رو گرفتم با صدای خواب آلود گفت:
_ بله.
_ سلام. خواب بودی?
_ آره، چیزی شده.
_ نه عمواقا اجازه داده با تو برم بیرون امروز وقت داری?
صداش باز شد و متعجب گفت:
_ واقعی اجازه داد?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕