#پارت213
💕اوج نفرت💕
عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم.
دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به
مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد.
بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت:
_ چرا نگفتی?
_ میدونستم دعوام میکنه.
_خوب چرا در روش باز کردی?
فکر نمیکردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه.
_ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم.
سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم:
_نه.
_باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه.
به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم.
نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم.
صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست.
عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد
بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم.
این اولین مسافرت زندگیم بود.
تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم.
دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه.
وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم.
میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم
اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد.
مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕