eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـبـاه⚡️ بعد از آماده شدن فاطمه خانم باصدای بوق ماشین آژانس بانوان بیرون رفتیم فاطمه خانم روی صندلی جلونشست من وانیس هم کنارهم نشستیم نزدیک آرایشگاه فاصله بین خودم وانیس روپر کردم کنارگوشش پرسیدم _کلید سازی پیداکردی؟ آروم لب زد _آره _چقد از آرایشگاه دوره _صبرکن بهت میگم فقط قبل ازاینکه کار مامان روشروع کنه اول بگیم کارهای مارو انجام بده _آره فقط یه طوری بگو مامانت شک نکنه _نه حواسم هست راننده آژانس ماشین رو جلوی در آرایشگاه پارک کرد فاطمه خانم کرایه روحساب کردازماشین پیاده شدیم سمت آرایشگاه رفتیم انیس زنگ در روزد بعد از چند ثانیه در باز شد داخل رفتیم بعد از سلام احوال پرسی با سهیلاخانم سریع چادر و روسریم رو روی دست صندلی انداختم روی صندلی که برای رنگ کردن موی سر بود نشستم سهیلا خانم بالبخند کنارم ایستاد نمونه چند رنگ روبهم نشون داد _کدوم رو برات بزنم ؟ انیس وفاطمه خانم نگاهی به رنگ ها انداختن انگشتم رو روی رنگ نسکافه ای روشن گذاشتم انیس ومامانش باتکون دادن سرشون رنگ رو تایید کردن سهیلا خانم رنگ و اکسیدان رو باهم قاطی کرد پیش بندی رو دور گردنم گره زد مشغول رنگ کردن موهام شد بعد ازچهل وپنج دقیقه کارموهام تموم شد باحوله ای که انیس برام آورده بود موهام روخشک کردم فاطمه خانم روی صندلی نشست سمت انیس رفتم آروم گفتم _بریم؟ _صبرکن کارش رو شروع کنه بعد میگم به مامان میخوایم بریم از بوتیک سر خیابون اینجا روسری بخریم _باشه کلید سازیه همین اطرافه؟ _دوخیابون بالا تره دعاکن کسی نبینمون وگرنه امیرحسین فاتحه مون رومیخونه انیس چند دقیقه بعداز شروع به کار سهیلا خانم کنار مامانش رفت آروم چند لحظه ای باهاش حرف زد فاطمه خانم باصدای که من هم بشنوم گفت _صبرکنید کار سهیلا خانم تموم بشه باهمدیگه میریم حرفی نزدم انیس سریع گفت _مامان جان تایک ساعت دیگه هواتاریک میشه امیرحسن هم بیاد هول میشیم نمیشه خوب انتخاب کنیم بلاخره مامانش رو راضی کرد تندتند آماده شدیم انیس آروم زیپ کیف مامانش روباز کرد گوشی رو روی سایلنت گذاشت سوالی نگاهش کردم آروم لب زد _گوشی داخل کیفش باشه بهتره _چرا اینطوری که لو میریم _نه نگران نباش بیابریم درآرایشگاه روبستیم نگاهی به انیس انداختم _چرا گوشی رونیاوردی؟ _اگرگوشی رومیاوردم امکان داشت مامان متوجه بشه اون وقت بدمیشد برامون ولی اینطوری کسی زنگ بزنه روسکوت گوشی روببینه فکرمیکنه خودش زده روی سکوت 🍁🍃 🍁🍃        "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ⚡️براساس واقعیت⚡️ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/23907 پارت‌اول 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم: _یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود. _ برای خودت میخواستی? _خودم و پروانه. متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید. دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم. عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم. مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. از پس فردا باید به دانشگاه برگردم نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده. اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده. صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت. _سلام ظهر بخیر. دستم رو روی چشمم کشیدم. _ سلام ساعت چنده? _ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم. پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم. _چی کارم دارید? آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم. _ من کاری ندارم. به میز اشاره کرد. _ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره. از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد. روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست. میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده. روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد. _ سلام. سرش رو بالا آورد. _سلام عزیزم. صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد. _تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است. با همون تن صدا گفتم: _چشم. چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم. به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم: _چرا خونس? قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد. _ گفتم که کارت داره. _چیکار? _بخور بعد صبحانه بهت میگه. _ آخه من استرس گرفتم. تک خنده ای کرد و گفت: استرس چرا? سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم. _ نمیدونم. _استرس نداشته باش. خیره. _وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم! _ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره. این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت. لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش. میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم. از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم. عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد. _میترا جون گفتن با من کار دارید. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد. _چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم. نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد: _ شاید هم اصلا نباید بهت بگم. خیره نگاهم کرد. _ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی باشه? نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد. _ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر... صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه. فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بی‌میل جواب داد. _بله. رنگ نگاهش عوض شد. _سلام تویی مرجان! با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕